وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

این ماجرا بی‌سابقه ا‌ست

مارک بُژانفسکی

ترجمه‌ی عرفان مجیب

 

کمی بعد از این‌که شغلم را به عنوان یک مدرس از دست دادم، شروع کردم به قدم ‌زدن با دخترم در مسیر گورستانی که در نزدیکی محله‌‌مان قرار داشت. ‌غروب که می‌شد به راه می‌افتادیم تا بتوانیم به تماشای هزاران هزار کلاغی بنشینیم که از چهارگوشه‌ی شهر کوچکمان به گورستان می‌آمدند. کلاغ‌های سر تا پا سیاه و برّاقْ قارقارکنان مثل لشکری منظم از جانی‌های هم‌صدا و هم مسیر حرکت می‌کردند. در حالی که به خاطر سرمای اکتبر بخار سفید رنگی از دهانم خارج می‌شد به دخترم می‌گفتم: «دارن برای خودشون جا و مکانی پیدا می‌کنن. تا بعدش برن لالا کنن.» دخترم هم مشت غلنبه‌اش را از دهانش بیرون می‌آورْد، با انگشتان کوچکش به پرنده‌ها اشاره می‌کرد و می‌گفت: «کَیاغ، بابا. کیاغ.» من هم به واسطه‌ی همان صدای کودکانه موقتاً فراموش می‌کردم که تبدیل شده بودم به پدری خانه‌نشین و همسرم مجبور بود خرجمان را بدهد. فراموش می‌کردم که آن‌چه سبب اخراجم شده بود نه تمام شده بود و نه قرار بود تمام شود، چرا که زنده و فراموش‌نشدنی بود و برای همیشه می‌شد توی اینترنت پیدایش کرد. با همان «کیاغ، بابا. کیاغ» ته حلقیِ دخترم فراموش می‌کردم که اگر فقط در آن لحظه با یک نفس عمیق پا گذاشته بودم روی عواطفم و به آن دختر جوان گفته بودم «برو بیرون!» هیچ کدام از این اتفاقات رخ نمی‌داد.

هر بعدازظهر می‌رفتیم آن‌جا تا هم به آشیانه رفتن کلاغ‌ها را تماشا کنیم و هم همسرم بتواند بعد از یک روز کاریِ طولانی قدری استراحت کند. از خانه بیرون می‌زدیم چون تماشای خستگی‌‌ همسرم بعد از یک روز تمام نشستن پشت کامپیوتر برایم دردناک بود. آن روزها همه‌ی لباس‌هایش چروک بودند، موهایش داشتند تندتند سفید می‌شدند و چشمانش سرپناه خستگی‌ای بودند که فشارِ به دوش کشیدنِ هزینه‌های خانه در آن رکود بزرگ هم بر آن بار شده بود. از این‌که مسبب بدبختی‌اش باشم متنفر بودم. آخر، نه الکلی بودم، نه عاطل و باطل و نه به او خیانت می‌کردم. به علاوه، قصد هم نداشتم برای خودم دل بسوزانم که هنوز سی‌سالم نشده‌ وظایف پدری روی دوشم افتاده بود، در حالی که بیش‌ترِ دوستانم هنوز یا دنبال همسر بودند یا تازه نامزد کرده بودند و داشتند در آن دوران رکود سخت اقتصادی از مزایای گرفتن دو حقوق، بدون داشتن بچه، لذت می‌بردند. زنم آن‌قدری درآمد داشت که با آن بشود ضمن تهیه‌ی مایحتاج ضروری منزل، اقساط خانه، اجاره‌ی اتومبیل و قبض‌هامان را بپردازیم، اما حقوقش کفاف خدمات مخصوص مراقبت از کودکان را نمی‌داد. به علاوه، در آن وضع اقتصادی کاری که تازه اگر خوش‌شانس می‌بودم ممکن بود پیدا کنم هم اجازه نمی‌داد که زنم بنشیند خانه و از کوردلیا مراقبت کند. برای همین هم بود که تبدیل شده بودم به یک پدر خانه‌نشین.

مشکلم با آن دختر جوان از هفته‌ی دوم ترم پاییزی شروع شد. در جلسه‌ای که چراغ‌های کلاس را خاموش کرده بودم تا فیلم مستندی برای کلاس به نمایش بگذارم، تلفن همراهش را بیرون آورد.

«چرا موبایلت رو نمی‌ذاری کنار؟» این را نه با تندی گفتم و نه حتی به این قصد که او را به عنوان زنی سیاه‌پوست در میان دانش‌آموزان لاتین‌تبار و سفیدپوستِ کلاس انگشت‌نما کنم.

جواب داد: «فیلم رو قبلاً دیده‌م.»

«خب، دوباره تماشا کن. مهمه.»

«برای من نه.»

پرسیدم: «یعنی نمره‌ت برات مهم نیست؟»

«حرف نمره رو با من نزنین. اگه این‌جام به خاطر اینه که چیز یاد بگیرم.»

«خب پس بیا چیز یاد بگیریم.»

«ولی این اسمش یاد گرفتن نیست. شما دارین به من دیکته می‌کنین که به چی فکر کنم، نه این‌که یادم بدین چه‌طوری بهتر فکر کنم.»

تعجب کرده بودم.

با این‌که جز نور تلویزیون روشنایی‌ای در کلاس نبود، می‌توانستم نگاه دانش‌آموزان روی خودم را حس کنم. امیدوارم بودم که نتوانند ببینند که صورتم سرخ شده بود.

آن دختر یک بچه‌ی خنگ نبود که قصد پرخاشگری داشته باشد. صرفاً حوصله‌اش از کلاس سر رفته بود. در واقع این من بودم که داشتم حوصله‌اش را سر می‌بردم، چون نتوانسته بودم راهی برای نقب‌ زدن به ذهنش پیدا کنم.

کلاس درس جای عجیب و غریبی‌ست. اکثر ما تجربه‌اش کرده‌ایم، ولی، به نسبت، عده‌ی کمتری از ما تجربه‌ی ایستادن در صدرش را داشته‌ایم. ما معلم‌ها همه‌مان آدم‌های عقل کلی هستیم که اغلب هم اشتباه می‌کنیم، چون اتفاقاً برای اشتباه کردن فرصت‌های زیادی در اختیار داریم. همه‌‌مان فکر می‌کنیم می‌دانیم که چه چیز برای دانش‌آموزانمان مناسب‌تر است و همه‌مان هم از دیگر همکارانمان بهتر می‌دانیم که چه چیز برای بقیه بهتر است. اکثر اوقات نیّتمان، بیش از حد لازم، خیر است. قیل و قال‌هامان بر سر موضوعات بی‌اهمیت و ساز مخالف زدن‌های باستانی‌مان هم در راهروهای مدارس، اتاق‌های تکثیر، در چرخه‌ی ایمیل‌های انتقادآمیزی که می‌فرستیم و در رونوشت‌های مخفی ایمیل‌ها خودشان را نشان می‌دهند. ما معلم‌ها اغلب آدم‌های عیب‌جویی هستیم که پشت سر دیگران حرف می‌زنیم و دانش‌آموزانی که از ما نمره می‌گیرند هم این را می‌دانند.

البته من اگر تدریس می‌کردم به این خاطر بود که معتقد بودم هیچ حسی شبیه لحظه‌ای نیست که یک نفر مبحثی پیچیده را به خاطر توضیحات و توصیفات مکرر تو کاملاً یاد می‌گیرد. حس اعتیادآوری‌ست. به معنی واقعی کلمه هولناک است.

به دنبال رکود اقتصادی خانه‌های اطراف ما به خاطر ناتوانی صاحبانشان در پرداخت اقساط، کم‌کم، خالی شدند. همسایه‌هایی که خانه‌ها را ترک می‌کردند خرت و پرت‌هاشان را توی حیاط‌ خانه‌ رها می‌کردند و بعضاً حتی گربه‌هاشان را هم با خود نمی‌بردند. خانواده‌ی ما به همراه یک خانواده‌ی چینی مهاجر و دو خانواده‌ی مکزیکی که به صورت مشترک در یک واحد مسکونی اقامت داشتند، آخرین بازماندگان آن محله بودیم. در واقع، فقط ما بودیم و گربه‌ها و بچه‌گربه‌های محله. در عرضِ دو سال، تنها کسی که برای سکونت به آن محله آمد یک جوانک سفیدپوستِ بیست و یک ساله با موهای بافته بود که خانه‌اش را در حراجی خریده بود، پولش را نقداً پرداخته بود و بلافاصله در گاراژ خانه بساط کشت ماریجوانا به راه انداخته بود. بعضی شب‌ها که هنوز هوش و حواسمان سر جایش بود من و همسرم دلیا را می‌خواباندیم، روی تراس جلویی می‌نشستیم و گربه‌هایی را تماشا می‌کردیم که آشغال‌ها را می‌جوریدند، در حالی که کلاغ‌ها، سر راهشان به گورستان، از دل سرخ و طلاییِ غروب مه‌آلودِ بالای پشت بام خانه‌مان می‌گذشتند. هوا بوی دود چوب و نرم‌کننده‌ی لباس می‌داد. دکمه‌های فلزی شلوارهای جین از تماس با محفظه‌ی استوانه‌ای ماشینِ خشک‌کن به آرامی جست می‌زدند و جرنگ جرنگ می‌کردند. ما هم در حال مزمزه کردن شراب سفیدمان غلت زدن بچه‌ گربه‌ها را روی چمن پرپشت کوتاه‌نشده‌ی جلوی خانه به تماشا می‌نشستیم.

به یکدیگر می‌گفتیم «چه سورئال!»

اما هیچ هم سورئال نبود. مسأله فقط این بود که آن رازآلودگی قواره‌ی تنمان بود. وسعمان قدر تماشای ماهیت سورئال گربه‌های نرینه‌ی نزاری که در دریای نور چراغ‌های خیابانی به سر و کول هم می‌پریدند، بود. زوج جوانی بودیم با یک فرزند. متخصصان جوانی که من پدر سربلندی بودم که در کالجی دولتی انشاء درس می‌داد و همسرم هم برای یک مؤسسه‌ای غیرانتفاعی محافظت از محیط زیست کار می‌کرد. هر دوی ما برای نجات جهان کار می‌کردیم. از وضعمان، از ازدواجمان، از بوها و صداها و حس‌های آن زندگی مرفهْ، در حد طبقه‌ی اجتماعی خودمان، راضی بودیم.

آن دختر جوان فرزندخوانده‌ای بود که از اختلال خواندن رنج می‌برد و در سرتاسر ساعدهایش رد سوختگی سیگار به چشم می‌خورد. در دفترچه‌ٔی خاطراتش جای آن زخم‌ها را «مثل یک ردیف دکمه‌ی خاکستری» توصیف کرده بود. همیشه آن‌ها را زیر آستین‌های بلند بالاپوشش‌ مخفی می‌کرد و سرآسیتن‌هایش را توی مشتش می‌گرفت. دختر سیاه‌پوست جوانی بود با یک گوشی تلفن همراهِ قیمتی که مادرخوانده‌اش برایش خریده بود. از آن‌جایی که مادرخوانده‌اش زنی ثروتمند، خوش‌قلب و خیرخواه بود می‌خواست دخترخوانده‌اش را غرق هدایای جورواجور کند. دختر هم چیزی جز حرف‌های دوست‌داشتنی در مورد او نمی‌نوشت.

شب پیش از آن اتفاق، به خاطر تب و بی‌خوابی کوردلیا و مشاجره‌ با همسرم بر سر تغییر در روش بازپرداخت اقساط خانه که من می‌خواستم و او به آن راضی نبود بد خوابیده بودم. صبح آن روز هم با شکم خالی بیش از حد قهوه نوشیدم و برای همین هم در طول روز بدخلق و ناخوش بودم. در نهایت، وقتی که دختر جوان با بی‌توجهی به درخواستم از کنار گذاشتن گوشی‌اش امتناع کرد و هنگامی که با انگشت شستش پشت گوشی را لمس کرد و گوشی را طوری بالا گرفت که انگار می‌خواهد صدایم را ضبط کند، جلو رفتم و با ضربه‌ای گوشی را از دستش انداختم. جلوتر رفتم و وقتی حس کردم دستم با دستش برخورد کرده و صدای افتادن گوشی را شنیدم تازه متوجه شدم که چه خبطی کرده‌ام. چیزی تا بالای بازوهایم آمد، چیزی سرد و مایع و فلزی که به درون شانه‌ام جا گرفت و تبدیل به دردی گرم شد. در آن لحظه می‌دانستم که حرفه‌ام به عنوان یک معلم به آخر آمده.

دیشب خواب دیدم که یک شهاب‌سنگ با اختلاف کم و خطرناکی از کنار زمین گذشت. شهاب‌سنگ که در میدان جاذبه‌ی زمین گرفتار شده بود چرخی دور سیاره‌ی کوچکمان زد و دوباره به سوی فضا پرتاب شد. درست انگار آهن‌ربای بزرگی را به هارد دیسکی چسبانده باشند، گذر شهاب‌سنگ همه‌ی حافظه‌ی سِرورها و بانک‌های اطلاعاتی را پاک کرد. در نتیجه همه‌ی تصاویر و حساب‌های بانکی و نامه‌های الکترونیکی‌مان را از دست دادیم. تلویزیون‌ها برفک نشان می‌دادند و تماس‌های تلفنی قطع می‌شدند. کل انبار الکترونیک از بین رفته بود و من آزاد بودم.

«چه توصیف جالبی!» عادت داشتم با مداد در حاشیه‌ی انشاهای دانش‌آموزانم بنویسم. «از تغییرات ناگهانی در زمان فعل خودداری کن.» بعد از این‌که به دست دختر جوان کوبیدم، گوش‌هایم شروع به سوت کشیدن کردند. دانش‌آموزان هم در آستانه‌ی یک شورش قرار گرفته بودند. دخترک سرپا ایستاده بود و دو پسر جوان از پشت سعی می‌کردند او را سرجایش نگه دارند. دختر دست‌هایش را جلوی صورتم تکان می‌داد و کلمات عصبانی‌اش را به سمتم تف می‌کرد. در همین حین آب دهانش روی صورتم فرود می‌آمد. آن شب، وقتی داشتم صورتم را می‌شستم نتوانستم خودم را قانع کنم که توی آینه نگاه کنم.

سه روز بعد از آن ماجرا، من و همسرم به فروشگاه بزرگ محله‌مان رفتیم تا برای کوردلیا یک بسته پوشک و لیوان سرْپستانک‌دار بخریم. در راه برگشت، در کافه‌ای زنجیره‌ای نزدیک در شیشه‌ایِ خروجی فروشگاه توقف کردیم تا قهوه‌ای بنوشیم. میزی در نزدیکی یکی از ردیاب‌های ضدسرقتِ بژ انتخاب کردیم و نشستیم به تنفس ترکیب تلخ هوای پارکینگ، بوی قهوه‌ی بوداده و لیوان‌های پلاستیکی‌. به همسرم نگاه کردم که پشت میز کوچکِ روبه‌رویم نشسته بود. چشمانش از بی‌خوابی قرمز شده و روی گونه‌هایش لک افتاده بود. خودم هم چند روزی بود که دندان‌هایم را مسواک نزده بودم و دهانم مزه‌ی آهن و گندیدگی می‌داد.

زنم گفت: «از پسش بر میایْم. درست می‌شه.»

جواب دادم: «متأسفم.»

دستم را که روی میز گذاشته بودم گرفت، فشار داد و گفت: «می‌دونم.»

این اولین باری بود که صدایم را می‌شنیدم. صدای من بود ولی صدای خودم نبود، یعنی دیگر صدای خودم نبود. دلیا روی پایم نشسته بود و همه‌ی جهان در برق طلایی چشمان سبز کوچکش خلاصه می‌شد. وقتی صدای خودم را شنیدم داشتم به چشمان دخترم نگاه می‌کردم. بعد سرم را بالا آوردم تا صورت زنم را تماشا کنم که زل زده بود به دو زن جوانی که چند میز آن‌طرف‌تر نشسته بودند و روی گوشی تلفن همراهشان خم شده بودند. چیزی در حالت بدنشان بود که نمی‌توانم توصیفش کنم، شاید زبان اختصاصی گردنشان یا چیزی شبیه به آن.حالت بدنشان نشان می‌داد که من در چیزی که مشغول تماشایش بودند حضور داشتم.

بعد صدای خودم را شنیدم که از گوشی تلفن همراهشان بلند می‌شد: «چند بار باید بگم که گوشی‌ت رو بذار کنار؟ داری حواسم رو از کارم پرت می‌کنی.»

«جلوتر نیا.»

«پس بذارش کنار.»

«همه‌ش رو ضبط می‌کنم.»

«گوشی رو بذار کنار.»

«به من نگو چی کار بکنم، پسر سفید.»

و آن‌گاه صدای تیز آن ضربه و بلافاصله هیاهوی دسته جمعی دانش‌آموزان، یک صدای متراکمِ واحد که بعضی شب‌ها از خواب می‌پرانَدَم.

بهار آن سال من و کوردلیا کنار درخت سیبی پر از شکوفه ایستاده بودیم و کلاغی را تماشا می‌کردیم که سعی می‌کرد با منقارش مغز یک گردوی نصفه را که از بالای سیم سیاه شل و ولِ برق وسط خیابان افتاده بود، بیرون بیاورد.

صبح‌ها بعد از شستن رخت چرک‌ها و تمیزکاری و حمام، کارمان همین بود. هر روز یک بسته پوشک و غذا و نوشیدنی با یک شیشه شیرِ مادر در لفاف اسفنجی را با یک لیوان سرْپستانک‌دارِ محتوی آب سیب رقیق شده در کیفی می‌بستم. گلبرگ‌های سفید به چرخ‌های مشکی کالسکه می‌چسبیدند و روی فرورفتگی‌های زمین بتونی لکه‌های روغنی تشکیل می‌دادند.

آن روز داشتیم با هم آن کلاغ را تماشا می‌کردیم که چه‌طور با نوک پهنش با گردو ور می‌رفت که ناگهان در پشت پرده‌های ضخیم پنجره‌ای در طبقه‌ی همکف یک ساختمان چشمم به زنی ریزنقش با صورتی گرد و پر از چین و چروک افتاد. پیرزن که داشت از لای پرده دزدکی تماشایمان می‌کرد هنگامی که فهمید توجهم را جلب کرده چین پرده را که لای انگشتان کوچکش گرفته بود، رها کرد.

پیش از این‌که در باز شود و زن لنگ‌لنگان به خیابان بیاید تا حرفش را بزند، فکری که توی سرش بود را حس کردم. به هر حال فکری بود که هر روز توی سرم چرخ می‌زد.

از من پرسید: «این‌جا چه کار می‌کنین؟»

گفتم: «داریم اون کلاغه رو تماشا می‌کنیم.»

«مادر دخترت کجاست؟»

«سرِ کار.»

«تو چرا سرِ کار نیستی؟»

«کارم رو از دست داده‌م.»

«خب یه کار جدید پیدا کن.»

«این روزها کار پیدا کردن خیلی ساده نیست.»

«البته که ساده‌ست. فقط کافیه دنبالش باشی.»

«کیاغ. بابا. کیاغ.»

زن چشمانش را تنگ کرد و گفت: «پسرامون دارن تو عراق کشته می‌شن.»

«می‌دونم.»

دست کوچکش را که پشتش شبکه‌ای از رگ‌های برجسته و لک و پیس داشت بالا آورد، به سمتم نشانه رفت و گفت: «کالسکه‌ی بچه هل می‌دی.»

«کیاغ. بابا. کیاغ.»

جواب دادم: «شغلم معلمیه.»

زن پوزخندی زد. گفت: «آهان. پس که این‌طور!»

آن شب، تا دو مایل دویدم تا به یک نوشگاه برسم. تنهایی برای خودم مست کردم. وقتی به متصدی نوشگاه وضعیت زندگی‌ام را گفتم برایم لطیفه‌ای تعریف کرد: «آقاخرسه بالای سر اجاق گاز ایستاده بود و سخت کار می‌کرد که خانم‌خرسه از سر کار و بچه‌خرسه از مدرسه رسیدن خونه. همه‌شون که پشت میز نشستن، خانم‌خرسه گفت: «این پوره خیلی داغه.» بچه‌خرسه گفت: «این پوره خیلی سرده.» اون‌وقت آقا خرسه پیش‌بندش رو باز کرد و گفت: «هردوتون خفه شید و غذاتون رو بخورید.»»

قابل درک بود که اتحادیه‌ی معلمان مرا به کل تنها بگذارد. برای رؤسای اتحادیه که مدت‌ها بود برای دفاع از سهل‌انگاری معلمان و کادر اجراییِ ناکارآمدشان تحت فشار قرار داشتند، این بهترین فرصت بود تا موضعی علنی بگیرند و نشان دهند از کنار چه نوع رفتارهایی بی‌تفاوت نخواهند گذشت. آن ماجرا و فیلمش همه‌جا دست به دست شده بود. مردم تارنمای فیلم را با این عنوان همخوان می‌کردند: ضرب و شتم زنی رنگین‌پوست به دست مردی سفیدپوست. به گفته‌ی رئیس اتحادیه تصمیم به اخراج من نیاز به فکر کردن نداشت.

یکی دو هفته پس از آن اتفاق، شنبه شبی، بی‌سر و صدا به گروه زبان انگلیسی رفتم تا وسایلم را جمع کنم و کلید دفترم را تحویل بدهم. توی صندوق پستی‌ام یک ورق کاغذ خط‌دارِ با دقت تا شده پیدا کردم که خطاب به من نوشته شده بود. تا چشمم به دست‌خط نامه افتاد فهمیدم که کار دانش‌آموز جوانی‌ست که چند ترم پیش در یک دوره‌ی تقویتی شاگردم بود. دختر اغلب پشت برگه‌ی تکالیفش شعر می‌نوشت که بعضاً به اسپانیایی بودند. من و همسرم شب‌ها توی خانه با سواد اسپانیایی دبیرستانمان و به کمک دیکشنری آنلاین شعرها را ترجمه می‌کردیم.

کنار شعرها می‌نوشتم: «زیباست، اما بیا روی شبه‌جملاتت تمرکز کنیم.»

گاهی همین دختر به دفترم می‌آمد تا از من بخواهد به انشاهایش نگاهی بیاندازم، اما به گمانم بیش‌تر از این‌که به کمکم نیاز داشته باشد هدفش این بود که نشان دهد چه‌قدر در درسش پیشرفت کرده. هنوز هم پشت تکالیفش شعر می‌نوشت. کاغذ را که باز کردم دیدم در وسط صفحه سه خط کوتاه نوشته شده، با فاصله‌های برابر و بدون نشانه‌گذاری.

بی‌اعتنا موج می‌زنند

دور از سرچشمه‌هاشان

تا آرام بگیرند

نه خبری از حروف بزرگ بود، نه نقطه و نه ویرگول. با این وجود معنای محض به تن صفحه نشسته بود.

آن تابستان گربه‌ی نرِ ولگردی دست جوانی را که در همسایگی‌مان ماریجوانا می‌کاشت، گاز گرفت. وقتی سعی می‌کرده در حال غذا دادن به گربه نوازشش کند، حیوان دستش را گاز می‌گیرد و رهایش نمی‌کند تا بالاخره با تکان دادن دستش گربه را از خودش جدا می‌کند. دستش دو برابر حالت عادی ورم کرده بود و صبح روز بعد وقتی به اورژانس رفت سوزنی توی دست متورمش فرو کرده بودند تا مستقیم برسند به استخوان. برای پیشگیری از هاری این کار را هشت بار تکرار کرده بودند. هشت بار به ازای هر هشت جای دندان گربه.

جوانک در حالی که علف می‌کشید، می‌گفت «مثل مرگ درد داشت.» بعد در حالی که نفسش را حبس کرده بود تعارف زد که «می‌کِشی؟»

من هم گفتم «البته. فردا که نباید برم سر کار.»

بعد که به زنم گفتم چه بلایی سر جوانک آمده، سرش را تکان داد و چشمانش خیس شد. بازوهایم را دور شانه‌هایش حلقه کردم و به سینه‌ام چسباندمش.

با شجاعت گفتم: «دیگه مجبور نیستیم این‌جا زندگی کنیم.»

از من فاصله گرفت. رفت عقب، اما دور نشد.

در حالی که چشمانش فضای پشت سرم را کاوش می‌کرد، پرسید: «کجا بریم؟»

«می‌تونیم هر جا دلت می‌خواد زندگی کنیم.»

سرش را مختصراً تکان داد و دیدم که چشمانش لبخند می‌زنند، اما لبخندش آکنده از حس ترحم بود، چون هنوز مانده بود تا چیزی را که از اولش می‌دانست درک کنم.

گفت: «این قضیه هرگز از بین نمی‌ره. خودت این رو می‌دونی، نه؟ باید یه روز به دلیا توضیح بدهیم.»

«تا آن موقع حتماً فراموش شده، عزیزم.»

صاف زل زد توی چشم‌هایم، نگاهش را از چشمی به چشم دیگرم کشید و هنگامی که باز به چشم اول برگشت رد کم‌رنگ لبخندش هم محو شد.

گفت: «مردم خیال می‌کنن تو نژادپرستی.»

«ولی من نژادپرست نیستم. خودت این رو می‌دونی.»

«این‌که من چی فکر می‌کنم اهمیتی نداره.»

«عزیزم، متأسفم ولی داری تو این مورد اشتباه می‌کنی.»

گفت: «نه! اشتباه نمی‌کنم. تو فکر می‌کنی این هم مثل کتاب‌های توی کتابخونه‌هاس، در صورتی که این‌جور نیست. این ماجرا بی‌سابقه‌ست.»

وقتی گفتم: «خسته‌ای، عزیزم» چشم غره رفت.

گفت: «آره. خسته‌م. خسته و حق هم با منه.»

دست آخر از آن محله اسباب‌کشی کردیم. خانه‌مان را زیر قیمت فروختیم و رفتیم.

حالا به صورت مجازی تدریس می‌کنم. با یک کالج غیردولتی در همین حوالی تماس گرفتم و آن‌ها قبول کردند از حروف اول اسم خودم کنار نام خانوادگی همسرم استفاده کنم. نه من دانش‌آموزانم را می‌بینم نه آن‌ها من را. تنها تماسمان از طریق کلماتی‌ست که با وسواس انتخاب می‌کنم. مثلِ ایستادن جلوی کلاس درس نیست، اما کاری‌ست که معتقدم برای انجامش به دنیا آمده‌ام.

به علاوه، آن‌قدر برایم وقت اضافی باقی می‌گذارد که بتوانم با کوردلیا بروم پیاده‌روی. دخترم حالا یک سه‌چرخه دارد و زبان کوچکش می‌تواند حرف «ل»‌ی کلاغ را درست تلفظ کند. بقیه‌ی پرنده‌ها را هم تماشا می‌کنیم، اما پرنده‌ی مورد علاقه‌اش کلاغ است. پرنده‌ی مورد علاقه‌ی خودم هم. موقع غروب وقتی پشت ‌بام‌ها و تیرهای چراغ‌برق اطرافمان به سمت سیاهی می‌لغزند، پرنده‌ها جست می‌زنند توی آشیانشان در دل سایه‌هایی که اطراف تنه‌ی درخت‌ها ظاهر می‌شود و همان‌جا ناپدید می‌شوند، انگار که به کل از سطح زمین پاک شده باشند.

 

 

story image