وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

آقای نانوا

رابرت لنون

ترجمه‌ی عرفان مجیب

 

البته قبلاً دیده بودمشان، مشتری‌هایش را، در حالی که از جلوی غذاخوری و دستِ ‌دوم فروشی و ایستگاه آتش‌نشانی می‌گذشتند و ساک‌های کاغذی با لکه‌های روغن‌شان را محکم در دست می‌گرفتند: ‌شلخته و اهل بیرون رفتن، سالم و قبراق بی آن‌که خودشان متوجه باشند، با پوست‌های بی‌نقص و برنزه و عضلاتی ورزیده. امکان نداشت حین ورزش کردن ببینیدشان، اما ممکن بود دوتاشان را در حال قدم زدن در امتداد شانه‌ی خاکی بزرگراهی بیرون شهر با کلاه‌های شل و وارفته‌ی بزرگ ببینید. احتمال داشت یک گروهشان را در تابستان وسط جنگل ببینید، در حالی‌ که با صندل‌های طبی‌شان سلانه‌سلانه در مسیر رودخانه راه می‌رفتند. وضعشان خوب بود، اما به نظر می‌رسید پولشان را به ندرت خرج می‌کنند. مثلاً از آن عینک‌هایی به چشم می‌زدند که تلق‌های دودی لولایی گیره دار دارد. کتاب‌های توی کیف‌های دوشی‌شان مال کتاب‌خانه‌ی عمومی بود. اسم و رسمی نداشتند. با این‌که جمعیتشان در شهرمان زیاد بود، خودشان چنین درکی از جمعیتشان نداشتند. از نظرشان چنین فکری مسخره می‌آمد. اما نانوای محله کسی بود که هر صبح جمعه آن‌ها را در این منطقه‌ی غیرسفیدپوست‌ و کارگرنشین دور هم جمع می‌کرد. این تنها راه تهیه‌ی نان بود، ‌یا آن‌طور که همسرم دوست داشت بگوید، نانِ کذا. اگر نان می‌خواستید مجبور بودید بیایید این‌جا، به این مغازه‌ی خنزرپنزر‌فروشی که ورودی‌اش با ورودی مغازه‌ی لباس‌ دست دوم فروشی مخصوص کودکان مشترک بود. نانوا بساطش را رأس ساعت ده و نیم در همین‌جا پهن می‌کرد. اگر نان فوکاشیا می‌خواستید باید نیم ساعت زودتر می‌آمدید، چون فوکاشیا را نمی‌شد از قبل سفارش داد و فقط به صورت حضوری عرضه می‌شد. اما دارم کمی تند می‌روم. چون اگر دست خودم بود هزار سال سیاه هم این‌جا نمی‌آمدم. البته خود نان این‌جا را دوست دارم، اما نه تا این حد. زنم مرا فرستاده این‌جا. خودش سرما خورده بود. برای همین هم این اتفاق افتاد.

البته که دیر رسیده بودم. به عبارتی فقط ده دقیقه زود آمده بودم. سی نفر در صف جلویم بودند.مرد و زن، اما بیش‌تر مرد. از جوان تا میان‌سال، اما اکثراً میان‌سال. خودم هم میان‌سالم. اما مشتری‌های آقای نانوا از دور حال و هوای راحت و خونسرد مسافرانی را داشتند که بالاخره به مقصد نهایی‌شان رسیده‌اند. با هم دوستانه گفت‌وگو می‌کردند اما اثری از فخرفروشی نبود. می‌گفتند و می‌خندیدند. هیچ‌کدام به تلفن‌هاشان نگاه نمی‌کردند.  ولی من به تلفنم نگاه می‌کردم، چون هم تنها بودم و هم بیش‌تر عمرم را با فاصله از چیزها و آدم‌هایی که دوست می‌داشتم گذرانده بودم. به علاوه، عادت داشتم بدون استثنا در هر صفی نفر آخر باشم. از آدم‌هایی که در صف جلویم بودند عکسی گرفتم و با عنوان «ایستاده‌ام توی صف نان! چه معنی دارد، مگر شوروی است؟» در اینترنت منتشرش کردم. چند دقیقه بعد عکس را پاک کردم.

دیری نگذشت که آقای ‌نانوا با دستیارانش از راه رسید. دارم سعی می‌کنم قضیه را بدون تأکید خاصی تعریف کنم چون از آقای ‌نانوا خوشم نمی‌آید و دلم می‌خواهد شهرت و محبوبیتش را کم‌اهمیت جلوه دهم. اما ورودش از آن ورودها بود! در میان تشویق آرام مشتریانش ون جعبه‌مانند قرمزش را که شبیه فر اجاق گازب ود کنار جدول پارک کرد. درِ کشویی ماشین باز شد، دو جوانک بیست و چند ساله‌ی لاغرمردنیِ کاملاً برنزه‌ (‌یک دختر و یک پسر) از عقب ون بیرون پریدند و با قیافه‌های جدی، ابزار و آلات آقای نانوا را پیاده کردند: یک میز تاشو، یک صندوق پول، یک چهارپایه، چند سبد حصیری بزرگِ لولادار، یک تابلوی چوبی پایه‌دار که رویش با خطی شنگول اما تا حدی وسواسی نوشته بود «مانا» و زیرش با خط سنز سریف و حروف درشت دقیق عبارت «نانِ باکیفیت» درج شده بود. جوانک‌ها پیش از آقای ‌نانوا دو مرتبه به داخل دکان خنزرپنزر فروشی رفتند. وقتی سروکله‌ی خود آقای نانوا پیدا شد، همان‌طور که آرام جلوی دماغه‌ی ون قدم می‌زد و یک دسته برگه‌ی متصل به یک تخته‌ شاسی را بی‌حواس بُر می‌زد، صدای خوش‌وبشِ جمعیت برخاست.

«آنتون! آنتون!»

آقای ‌نونوا انگار که شگفت‌زده شده باشد سرش را بلند کرد. لبخندی زد و مختصراً دستی تکان داد. «سلام به همگی! ممنون که اومدین. تا یه دقیقه دیگه آماده می‌شیم.»

هم‌سن‌وسال خودم بود، اما بسیار خوش‌قیافه‌تر و کاملاً راحت و با اعتماد به نفس‌تر از من. پوستش، البته، سفید بود، اما نمی‌شد گفت رنگ‌پریده است. جوری بود که انگار رویش قلم‌موی آغشته به سفیده‌ی تخم‌مرغ کشیده باشند و گذاشته باشندش توی فر تا به یک‌ قهوه‌ای یک‌دست دربیاید. ویژگی‌های بفهمی‌نفهمی سامی‌ و جدی صورتش را با یک عینک‌ بزرگ با فریم‌ پلاستیکی مشکی پوشانده بود. در مو و ریش‌ مشکیِ ژولیده‌‌اش رگه‌هایی از جوگندمی به چشم می‌خورد. همین چند شاخ موی جوگندمی او را خوش‌تیپ‌تر جلوه می‌داد. پیراهن ابریشمی آستین‌کوتاهش هم مشکی بود و مثل شلوار جین دست‌دوزش رویش غباری از آرد نشسته بود. آرد روی لباسش به نظرم قدری تصنعی می‌آمد. ‌بله البته که شغلش نانوایی بود، اما آیا با همین لباس‌ها نان می‌پخت؟ احتمال می‌دادم که عمداً رویشان آرد پاشیده تا نشان‌گر وجاهت هنری‌اش باشد. پا برهنه بود.

متوجه نمی‌شدم چرا مغازه‌ی خنزرپنزر فروشی به عنوان محل توزیع نان‌ها انتخاب شده بود. مغازه بسیار دورتر از محل سکونت بیش‌تر مشتری‌ها، در محله‌ای قرار داشت که با این‌که بر اساس استانداردهای شهر کاملاً امن بود اکثر جرائم جدی شهر در آن‌جا اتفاق می‌افتاد. اصلاً به همین دلیل است که متوجه نمی‌شدم چرا در وهله‌ی اول خود مغازه‌ی خنزرپنزرفروشی چنین مکانی را برای کسب‌وکارش انتخاب کرده بود. هرگز کسی را آن‌جا در حال خرید کردن ندیدم. با این‌که همه‌ی اجناس شبیه هم بودند، به نظر می‌رسید که یک جور فروشگاه صنایع دستی باشد: کپی‌هایی دست اول و بدلیجاتی از زندگی شهرستانی روی فنجان‌های قهوه، کارت تبریک، تی‌شرت، و زیرموسی کامپیوتر که به نظر حضورش به مثابه‌ی اقدامی تعمدی برای پراندان مشتری‌های بالقوه بود. به هر حال، همه‌ی این‌ اقلام احتمالاً به دست دستیاران نانوا به کناری فرستاده شده بودند تا عرصه برای تشریف‌فرمایی مشتری‌های عالیجناب نانوا فراهم شود. از آن‌جایی که نفر آخر صف بودم، ده دقیقه‌ی اول فروش را در راهروی ورودی شیشه‌ای بدون تهویه‌ی مغازه به تحمل گرمای مشدد تابستان گذراندم.

به همسرم پیام دادم: «باز کرد.»

همسرم پیام داد: «فوکاشیا یادت نره.»

جواب دادم: «این که می‌می‌گی یه جور قهوه‌ست؟»

«لطفاً بگیرش فقط.»

 

حالا که به بده بستان پیام‌ها نگاه می‌کنم (تا حالا هرگز پیامی را پاک نکرده‌ام) می‌بینم که مشکلمان عدم اعتماد بود. زنم هرگز به من اعتماد نداشت. البته منظورم این نیست که به خاطر اتفاقِ در شرف وقوع کسی را جز خودم ملامت می‌کنم.

همه‌ی تنم عرق کرده بود: مردابی زیر بغل‌هایم، باتلاقی در نشیمن‌گاهم. زنی که نفر اول صف بود در راه بیرون رفتن به آرامی از کنارم گذشت و در فضایی که قدر آسانسور بود، با کمک کیسه‌های کاغذی بزرگی که فوکاشیا از آن بیرون زده بود نهایت فاصله‌‌ی ممکن را از من حفظ کرد.

با خنده گفت: «ببخشید منو.»

«شما ببخشید!»

صف مثل آکاردئون جمع می‌شد و پیش می‌رفت. وارد محوطه‌ی اصلی مغازه‌ شدم. یک ماگ قهوه برداشتم که جوری ساخته شده بود که شبیه یک گلدان سفالی باشد. بالای پرهیب شهرمان با خط سنتی درشت و تیره نوشته بود «ده مایلِ مربعْ خوشی». در نظر یک غریبه، پرهیبْ شبیه چیز خاصی به نظر نمی‌رسید: یک تراشه‌ی رنگ روغنی کهنه، یک تمبر پستی پاره. اما یک غریبه هرگز چنین ماگی نمی‌خرید البته مگر به قصد شوخی.

حالا که رسیده بودم به داخل مغازه، دستگاه تهویه لکه‌های عرق روی لباس‌هایم را خشک می‌کرد و تنم به ‌لرزیدن افتاده بود. خوشبختانه، در جلوی صف، بساط قهوه به پا بود. قهوه مال کافه‌ای در پایین خیابان بود و داخل یک فلاسک مقوایی روغنی به اندازه‌ی صندوق پستی نگه داشته می‌شد. کنارش یک پشته لیوان کاغذی و جعبه‌ای آلومینیومی قرار داشت که رویش با کاغذ برچسبی نوشته بود ۱ دلار. کمی‌آن‌طرف‌تر چیز مهمی بود که پاک فراموشش کرده بودم: تخته شاسی. اگر نان می‌خواستید باید اسمتان را روی برگه‌های متصل به تخته شاسی می‌نوشتید: مشخصاً باید با حروف بزرگ نام فامیلی و حرف اول اسمتان را داخل جدولی که خیلی تر‌وتمیز با دست کشیده شده بود می‌نوشتید. بعد هم باید امضا و شماره‌‌ی حسابتان را اضافه می‌کردید. همسرم این روند را برایم توضیح داده بود و با هم تمرینش کرده بودیم.

گفتم: «۵۱۰۹۳.»

«دوباره بگو، ۵۱۰۹۳.»

«۵۱۰۹۳.»

«یه جا بنویسش یادت نره.»

جواب دادم: «۵۱۰۹۳. نیاز به نوشتن نیست! ۵۱۰۹۳.»

البته الان به یادش می‌آورم، ولی آن موقع از ذهنم پریده بود. برایش پیام دادم، «شماره‌حساب؟» و بعد از یک دقیقه فکر کردن یک «<3» هم فرستادم. آن‌گاه جایم را در صف ترک کردم تا برای خودم قهوه بریزم و اسمم را بنویسم. همین‌طور که رد می‌شدم آدم‌های نانوا به من زل می‌زدند. چرا؟ من که داشتم قاعده‌ی بازی را رعایت می‌کردم!

همه‌ی پول نقدی که داشتم یک پنج‌ دلاری بود، پس همان را داخل صندوق پول انداختم و سه تا یک دلاری برداشتم. یک دلار اضافه را برای انعام گذاشتم. خود آنتون در شش قدمی‌ سمت چپم ایستاده بود و داشت برای یک زن موبورِ توپر درباره‌ی گندم آلمانی سخنرانی می‌کرد. با شنیدن صدای درپوش صندوق پول با خونسردی نگاهش را سمتم برگرداند ولی این کارش در تک‌گویی‌اش برای زن موبور وقفه‌ای ایجاد نکرد.

من هم سه تا یک دلاری را گرفتم بالا، کلمهی «بقیه‌» را زیر لب زمزمه کردم و چشمک زدم.

همچنان که قهوه را نوش جان می‌کردم، پیام زنم رسید. نوشته بود «۵۱۰۹۳». با وظیفه‌شناسی رقم را در خانه‌ی مناسب جدول منتقل کردم. فامیل همسرم با حروف اول نامش را نوشتم و امضایش را جعل کردم. یک نگاه سرسری به پیام انداختم. آیا یک عدد پنج رقمی می‌توانست خصمانه به نظر برسد؟ بله، می‌توانست. باید او را چیزی جز «زنم» خطاب کنم. اجازه بدهید بگویم «کتی» چون اسم واقعی‌اش همین است.

آقای ‌نانوا داشت می‌گفت: «این از باستانی‌ترین غلاته. یک زمانی در اروپا و خاور نزدیک به وفور پیدا می‌شد، اما حالا محصول دیریابیه.» آنتون واقعاً روی «دیر» مکث کرد. باید بعداً بگردم دنبال این کلمه، به نظرم یک کلمه‌ی معنادار است. «دیریاب» به جای «کم‌یاب». دوباره گفت. «محصول دیریابیه، با این حال بعضی‌ها موفق شده‌ن استفاده‌ش رو در بعضی از جوامع مترقی احیا کنن. برای آبجوسازی هم غله‌ی ارزشمندیه.»

زن موبور گفت: «چه جالب!»

«چند تا فوکاشیا می‌خوای، آنجلا؟ یکی یا دو تا؟»

«دو تا لطفاً.»

وقتی با قهوه‌م برگشتم به آخر صف، فهمیدم که مردی جایم را گرفته است. هفتاد سالی داشت، با ریش‌های سفید بلند و موهای دم اسبی که با یک کش سر سرجایش محکم شده بود. یک کلاه کاسکت دوچرخه‌سواری هم توی دستش بود. آمدم از او بخواهم که اطمینان بدهد جایم در صف همچنان محفوظ است، اما برای خودم استدلال آوردم که از آن‌جایی که اسمم را قبل از او نوشته‌ام موضوع مهمی نباید باشد. خودم را به زحمت بین پیرمرد و در جا کردم و با بی‌خیالی قهوه‌ام را هورت کشیدم.

وقتی دیدم پیرمرد به سمت تخته شاسی نرفت، گفتم: «باید اسمتون رو بنویسید.»

به نظر صدایم را نشنید. به بیرون پنجره خیره شده بود و حرکت کند مردم و ماشین‌ها را تماشا می‌کرد.

«آقا.»

سرش را برگرداند.

گفتم: «باید اسمتون رو بنویسین. مطمئنم باید اسمتون رو بنویسین.»

لبخند متین و بی‌کلام پیرمرد نشانه‌ی بی‌اعتنایی‌اش بود. سرش را دوباره به سمت پنجره برگرداند و به بیرون خیره شد.

بسیار خوب.

صف آرام‌آرام کوتاه می‌شد ولی کسی پشت سرم به صف اضافه نشده بود. از انتظار کشیدن عصبانی نبودم: قهوه‌ام را داشتم، اسمم را هم نوشته بودم و تنها لازم بود انتظار بکشم تا اجر صبرم را از آقای نانوا دریافت کنم. حتی برای نگاه کردن به موبایلم اجباری حس نمی‌کردم. این وضعیت همان وضعیتی بود که کتی، نسبتاً با بی‌سلیقگی، «وضعیت از خودراضی» می‌خواند. قبلاً توصیه کرده بود «فقط وایسا تو صف. با حس فوق‌العاده‌ی از خودراضی بودن، انگار همه چیزِ دنیا سر جاشه و تو به وقار تمام در مرکز دنیا بر تخت پادشاهی نشستی.» این توصیفْ هم توصیف مناسبی بود و هم بی‌نهایت تمجیدآمیز، هرچند جوری که دستگیرم شد این آخری مد نظر کتی نبود.

همچنان که سرویس‌دهی مطبوع و حساب‌شده‌ی آقای نانوا به مشتریانش را تماشا می‌کردم که همراه بود با تقلاهای پرجنب‌وجوش حتی عصبی و خشک دستیاران (بیرون آوردن نان‌ها از زنبیل‌ها، گذاشتن نان در کیسه و پس دادن باقی پول)، به نظرم آمد که کل این عملیات اساساً به عنوان یک برنامه‌ی توزیع نان طراحی نشده، بلکه وسیله‌ای از پیش برنامه‌ریزی شده و حتی تشریفاتی برای بسط و تقویت حس خودستایی آنتون است. همه‌ی جنبه‌های کار عجیب و غریب به نظر می‌رسید. عملیات مثل یک هزارتوی آزمایشگاهی برای آدم‌های آقای نانوا بود، آزمونی برای اثبات وفاداری و روشی برای آموزش دادن آن‌ها برای اجرای صحیح مناسک. موقعیت جغرافیایی عجیب، زمان نامناسب (که مانع حضور کسانی می‌شد که بین ساعت ۹ تا ۵ کار می‌کردند)، کاغذبازی پیچیده و زائد و احتکار کردنِ تنها چیزی که همه‌ی مشتری‌ها طالبش بودند: نان فوکاشیا.

اما هنوز نان فوکاشیا را به طور کامل برایتان توصیف نکرده‌ام. فوکاشیا به عنوان یک نوع نان تختِ متعارف عرضه نمی‌شد، بلکه نانی نیمه‌گرد با قطر سی سانتی بود که مرکزش هشت سانت ارتفاع داشت و ضخامتش در کناره‌ها به دو و نیم سانت تقلیل پیدا می‌کرد. پوسته‌اش روشن بود و با لعاب برشته‌ی غیرقابل توصیفی می‌درخشید. سطح نان بلورهای درشت نمک دریا و مخلوطی اختصاصی از تکه‌های درشت سبزیجاتی را در خود پناه داده بود که از بینشان رزماری و شوید بلافاصله قابل شناسایی بود. خمیر داخل نان سنگین و فشرده و کاملاً تر بود (شاید حتی بشود گفت چرب) و بعد از برشته شدن رنگی بین زرد و قهوه‌ای سیر به خود می‌گرفت. فوکاشیا آن‌قدر غنی بود که لازم نبود رویش کره بمالید. در عین حال باید عقلتان را از دست داده باشید که بدون کره بخوریدش.

پوسته‌ی فوکاشیا با مجموعه‌ای از هاشورهای به ظاهر تصادفی ضربدر خورده بود که در عین حال با طرح دانه‌ی برف‌مانند و پیچیده‌ای تلفیق شده بود. تازه بعدها در راه دفترِ خانمْ دکتری که برایم قرص‌های ضدافسردگی‌ می‌نوشت با گذشتن از کنار مرد جوانی که تی‌شرتی با نشان آنارشیزم پوشیده بود (حرف A محصور در دایره‌ای ناموزون) فهمیدم که طرح روی فوکاشیا از حرف A و V تشکیل شده بود که به طرز هنرمندانه‌ای نام کامل نونوا یعنی آنتون واینبرگ را تداعی می‌کرد. وقتی به این قضیه پی بردم به معنای واقعی کلمه از جایم پریدم و باعث وحشت جوانک راک‌بازی شدم که عامل این کشف شده بود. به محض ورود به دفتر داروسازم قضیه را برایش تعریف کردم. اما او تنها با سر تکان دادن نشان داد که بهتر است ماجرا را برای روان‌درمانگرم نگه دارم و بعد همان‌طور که پیش‌تر هشدار داده بود دوز داروهایم را کم کرد.

در صف نان، نهایت سعی‌ام را کردم تا همچنان که از قهوه و «وضعیت از خود راضی‌» خودم لذت می‌بردم به وراجی‌های آقای نانوا برای مریدانش گوش بدهم: کنجکاوی‌های بی‌جهت در زندگی‌های خصوصی و در زندگی‌ فرزندان بالغ و حیوانات خانگی‌شان. «امروز بومر کجاست؟» «پیت کوچولو چطوره؟» اگر مریدش زنی تنها بود آقای ‌نونوا همیشه سراغ همسر یا شریک زندگی‌اش را می‌گرفت، انگار که بخواهد بگوید «باشه، باشه. می‌دونم که دلت می‌خواد با من باشی، ولی فکر مخاطب خاصت باش. فکر کن اگه رابطه‌مون لو بره اون آدم چه حالی پیدا می‌کنه.»

البته چیزی که همه واقعاً دنبالش بودند نان فوکاشیا بود، اکثراً هم دو قرص می‌خواستند. فوکاشیا در زنبیل اختصاصی خودش زندگی می‌کرد، یک استوانه‌ی حصیری بلندتر از یک متری که هر چه صف جلوتر می‌رفت دستیارهای آقای نانوا مجبور بودند بیش‌تر و بیش‌تر تویش خم شوند، انگار که آن زنبیل کلاه شعبده‌بازی‌ای باشد که از تویش یک سری خرگوش ملوس و کم‌یاب بیرون می‌آورند. امیدم را از دست داده بودم. اطمینان داشتم تا نوبتم برسد فوکاشیاها تمام شده‌اند.

البته من نفر آخر صف نبودم، پیرمرد بود. باید پیش خودم اعتراف می‌کردم که حتی داخل حوزه‌ی حفاظت‌شده‌ی «وضعیت از خود راضی»‌ام، چنین تناقضی بین جایگاه حقیقی و جایگاه واقعی پیرمرد در صف آزارم می‌داد. تازه هرچه صف کوتاه‌تر می‌شد این ناراحتی بیش‌تر می‌شد. در حالی که تنها چند نفر باقی مانده بودند و در عین حال که آقای ‌نانوا شروع کرده بود به تکرار تک‌گویی‌اش درباره‌ی زمان و درجه حرارت طبخ، سوزندگی چوب‌های مختلف و اثر دارویی برخی دانه‌ها، پاک از «وضعیت از خود راضی‌»ام بیرون آمده بودم و به صرافت غرولند‌های زیرلبی و نگاه‌های دزدکی به گوشی‌‌ام افتاده بودم. تا این‌که یکی از دو دستیار، در واقع دستیارِ پسر، غبار دستانش را تکاند، راه افتاد رفت پشت سرم و در را قفل کرد تا احتمالاً از ورود مشتری‌های دیگر جلوگیری کند. بعد همان‌جا به عنوان زندان‌بانی معکوس جا خوش کرد تا وقتی مشتری‌ها جیره‌ی خود از سخاوت آقای نانوا را پذیرفتند به بیرون هدایتشان کند. با خروج آخرین زوج میان‌سال، دستیار پسر لبخندی زورکی بر لبانش کشید که خیلی زود، موقعی که دوباره در را به روی باقی ما قفل کرد، از لبانش محو شد.

پیرمرد حالا جلوی صف ایستاده بود. فقط من بودم و او و دست‌اندرکاران تهیه‌ی مائده‌ی آسمانی. پیرمرد با صدای خشکی که به نواری چرمی می‌مانست گفت: «آنتون.»

با شنیدن صدا، همه‌ی رفتار و سلوک آقای ‌نانوا عوض شد. شانه‌هایش افتاد، جلال و جبروتش از چهره‌اش محو شد. هر دو دستش را بالا آورد، کف دست‌هایش را رو به بالا نگه داشت تا پیرمرد آن‌ها را در دستان خودش گرفت.

آقای نانوا با طمأنینه و از ته گلو گفت: «اسپوک‌فادر». بعد دستان پیرمرد را رها کرد، به آن طرف میز قهوه آمد و او را برای مدت کوتاهی در آغوش گرفت. آن‌گاه گونه‌های هم را بوسیدند.

دستیاران انگار که با محبت آقای‌ نانوا از طلسمی رها شده باشند سمت پیرمرد آمدند، سر تعظیم فرود آوردند و کلمه‌ای را ادا کردند که حالا می‌فهمم اسم پیرمرد بود:

«اسپوک‌فادر.»

«اسپوک‌فادر.»

گفت‌وگو پر شور و سراسر تملق بود. دست‌اندرکاران تهیه‌ی مائده‌ی آسمانی از پیرمرد راجع به «اقامت موقتش در اروپا» و «سیر و سلوک درونی» او سوال کردند که هم امکان داشت دو موضوع مجزا باشد و هم نه. از او سراغ «اولد بونز» را گرفتند که تا جایی که متوجه شدم نوعی حیوان خانگی بود که از یک جور بیماری رنج می‌برد.

پیرمرد گفت: «دوستان احوالتون چطوره؟»

«خوبیم، اسپوک‌فادر. احوالمون خوبه.»

و حالا نوبت پیرمرد رسید که سؤالاتش را بپرسد. از آنتون احوال خواهرش را پرسید و از دستیارها سؤال کرد که آیا بچه‌شان رو به رشد است؟ (فکر نمی‌کردم آن‌ دو تا جوانک بتوانند بچه بیاورند.)

«خواهرم خوبه، اسپوک‌فادر. بچه‌مون جون‌ گرفته، اسپوک‌فادر.»

خودم کاملاً احساس نامرئی بودن می‌کردم. این چهار نفر در نوعی همزیستی عبادی قفل شده بودند: با انرژی‌ای شبیه به انرژی‌ای که آقای ‌نونوا از ملازمانش می‌گرفت، منتها قوی‌تر. در واقع، می‌خواستم بدانم که آیا شاهد تبار مفهومی ارتباطات دوستانه‌ی آقای نانوا بودم که …

برای چند لحظه فراموش کردم همه‌ی ما چرا آن‌جا هستیم. آن‌گاه، آنتون با آهی عمیق و رضایتمندانه برگشت و گفت: «اسپوک‌فادر امروز چی تقدیمت کنم؟»

«دو تا فوکاشیا، رفیق.»

آقای نانوا گفت «عالی» و خم شد توی زنبیل و شخصاً دو قرص نان باقی‌مانده را بیرون آورد و با احتیاط توی یک کیسه‌ی کاغذی گذاشت. در همین حال دستیار دخترْ زنبیل خالی را قاپید و به گوشه‌ای انداخت. کمی طول کشید تا بفهمم دارد چه اتفاقی می‌افتد، برای همین هم فرصت نکردم تا جمله‌ی اعتراض‌ام را حاضر کنم. البته این‌طور نبود که زمانِ بیش‌تر بتواند کیفیت اعتراضم را افزایش بدهد. به لحاظ زبانی حتی در راحت‌ترین موقعیت‌ها هم آدم الکنی هستم. گفتم «یه دقیقه صبر کنید ببینم.»

همه‌ی سرها بی‌درنگ بالا رفتند. به وضوح از این‌که یادشان آمده بود آن‌جا هستم متعجب بودند.

«من یک کاره اومده‌م این‌جا که برای زنم، زن مریضم، کمی از این نون‌های فوکاشیا بخرم. تازه قبلاً از این آقا این‌جا بودم. به علاوه، ایشون اصلاً اسمشون رو ثبت نکرده‌ن.»

به من خیره شدند.

«این نون‌ها» سعی کردم از خودم جمله‌ای به عاریه بگیرم و ادامه دادم: «به حق سهم خرید من هستند.»

جوابی نیامد.

اضافه کردم «نیستند؟»

دستیارها از سر احساس خطر به هم نگاه‌ ‌کردند. پیرمرد به نظر خوشحال می‌آمد. روی صورتش لبخند خفیفی ظاهر شده و چشمانش بسته شده بودند. انگار منتظر رسیدن دستوراتی از ماورا باشد، کلاهش را عقب داد. اما حرفی نزد.

در عوض این آقای نانوا بود که لب به سخن باز کرد. گفت «تو با کتی نیستی؟»

جمله‌اش مثل یک تکان شدید بود، شوکی الکتریکی به گردن و پوست سرم. باید نیمچه تکانی هم خورده باشم. دستم را بلند کردم تا موضوع متأثر را لمس کنم و سعی کنم مثل یک شاخ مو بخوابانمش.

گفتم: «بله من همسر کتی هستم. ازم خواسته برایش کمی فوکاشیا بخرم.» به جیبی اشاره کردم که داخلش موبایلم قرار داشت. آخر کتی آن‌جا زندگی می‌کرد، توی تلفن همراهم.

آقای ‌نانوا سرش را تکان داد، به نظر نه به خاطر حرفی که زده بودم، بلکه به خاطر کلاف به شدت سردرگم رخدادهای درهم تنیده و شخصیت‌هایی که فقط کمی از آن‌ها خبر داشتم یا اساساً می‌توانستم خبر داشته باشم. بعد نگاه ترحم‌آمیزی به من انداخت.

گفت: «کتی اگر بود درک می‌کرد.»

پیش از این‌که فرصت کنم این اظهار نظر عجیب را هضم کنم، دستیار پسر آمد کنارم ایستاد، به طرز تهدیدآمیزی نزدیک. صورتش برافروخته و صاف بود و بوی عرق و دود چوب می‌داد. گفت: «فوکاشیاها مالِ اولد بونز هستن.» سپس از سر راهم کنار کشید و به حاشیه‌ی صف رفت، جایی که مادر بچه‌اش با یک نیمچه بغل و قوت قلبی نجواگونه انتظارش را می‌کشید.

گفتم: «یه سگ؟»

آقای ‌نانوا توضیح داد «اولد بونز رفیقِ مورد اعتماد اسپوک‌فادره. چیزی به آخر عمرش نمونده. فوکاشیا هم خوراکی مورد علاقشه.»

به امید این‌که توضیحی بشنوم سراغ پیرمرد رفتم. امیدوار بودم با این چرندیات همراهی نکند. اما او هنوز داشت آسمان‌ها را با جدار داخلی پلک‌هایش بررسی می‌کرد و در دسترس نبود.

گفتم «شما یه سازوکار دارید. این برداشت منه. سازوکارتون خیلی متبحرانه درست شده و به شدت ویژه‌ست. اما اگر یکی می‌تونه سرش رو بندازه زیر بپره وسط صف و نوبت رو رعایت نکنه چه لزومی داره چنین سازوکاری داشته باشین؟ من اسمم رو توی برگه نوشتم. نوبتم رو هم مشخص کردم!»

دستیار پسر خرناس کشید و سرش را تکان داد. آقای ‌نانوا دستانش را به نشانه‌ی دعوت به آرامش بالا آورد، سر تکان داد و بعد سر انگشتانش را به هم فشار داد. آن‌گاه به جلو خم شد و گفت: «اما آخه این اسپوک‌فادره.»

جواب دادم: «خیلی عذر می‌خوام. علی‌رغم احترامی که براتون قائلم، نمی‌دونم اسپوک‌فادر کدوم خریه. منظورم اینه که بله، میدونم این یاروست، اما مگه این یه کسب و کار نیست؟ مگه نه این‌ که این یه کسب و کار عمومی کوچیکه؟ مگه من مشتری شما نیستم؟ مگه شما مسئول فروش نون نیستید؟»

دستیار دختر صدای هیس درآورد و گفت: «ما بهش این‌جوری نگاه نمی‌کنیم.»

آن‌وقت آقای نانوا گفت: «اشکال نداره. به خاطر این سوء تفاهم می‌بخشیمتون. اما واقعیت اینه که شما الان به عنوان نماینده‌ی کتی این‌جا هستید و وقتی قضیه رو به کتی بگید حتماً درک می‌کنه. بهش بگید فوکاشیاها رو به اسپوک‌فادر و اولد بونز دادیم.» بعد ادامه داد: «سفارش‌های اصلی‌ش هم این‌جا هستن.» به کیسه‌ای روغنی اشاره کرد که روی میز کنار دستش قرار گرفته بود. «یه قرص سمولینا چیاباتا، یه گردِ هشت‌غله‌ی تخمه‌دار و شش تا رول شامی بلغور ذرت. همه‌ی نون‌هایی که می‌خواستید.» بعد تکرار کرد «اگر کتی بود درک می‌کرد.»

درست این بود که کیسه را بردارم و پولش را حساب کنم. اما در عوض گفتم، فریاد زدم در واقع، که «آخه مگه تو راجع به کتی چی می‌دونی؟»

سکوت حاکم شد. عضلات دستیار پسر منقبض شد.

آقای‌ نانوا بالاخره جواب داد: «ما کتی رو خیلی خوب می‌شناسیم. راجع به تو هم شنیدیم، ساموئل. ما حامی ازدواج شما هستیم، دوست سلامت تنانه و معنوی‌تون.»

«چه زری زدی؟»

«ما، همه‌مون، دوستت داریم، رفیق.»

نمی‌خواهم این حس را القا کنم که از کارم پشیمانم، چون اصلاً این‌طور نیست. بعدها معلوم شد که این رخدادها ابتدای جستجوی دور و درازی برای خودشناسی و تزکیه‌ی نفس بوده‌اند که تا امروز هم ادامه دارند. حالا من این‌ٔجا در شهر زادگاهم خوش‌حال‌ترم، شغل آرام‌تری دارم و امیدی واقعی برای پیدا کردن یک شریک زندگی که انتظار دارم با کامل شدن دگردیسی‌م پیدایش کنم. نه «کامل شدن» کلمه‌ی اشتباهی‌ست. بگذارید بگویم رسیدن به مرحله‌ی بعدی روشنگری. تنها حسرتم این است که اگر چند ثانیه بیش‌تر صرف فکر کردن به حرکت بعدی‌ام کرده بودم دست کم می‌‌توانستم مزیت استراتژیک کوچکی نسبت به آقای نانوا پیدا کنم. در عوض، به غریضه‌ی آنی‌ام اجازه دادم که حکمرانی کند و مرتکب کاری شدم که آن مردک انتظارش را داشت: دستم را عقب کشیدم و تابش دادم.

دستیار پسر به سمتم خیز برداشت، اما کارش ضرورتی نداشت. قبل از این‌که تاب دادن دستم را کامل کنم، مردی که به او اسپوک‌فادر می‌گفتند با حرکت قوزک استخوانی‌اش پاهایم را از زیر قلم کرد. من هم لاجرم روی زمین پرت شدم و صورتم قبل از اصابت به زمین به گوشه‌ی میز بوفه اصابت کرد. دکترها بعداً گفتند که احتمالاً به گوشه‌ی یک زه رهای فلزی خورده‌ام، چون شیئی نازک و تیز لایه‌ی بزرگی از پوست گونه‌ام را کنده بود. آن همه خون از همین‌جا راه افتاده بود. به هر حال، از توضیح دادن اتفاقی که افتاده بود امتناع کردم. هرگز پلیسی خبردار نشد و بیمه‌ی کتی خرج درمان اورژانسی را داد. بعدها به خاطر دریافت صورت حساب تمیزکاری مغازه‌ی خنزرپنزر فروشی پاک نقره‌دار شدم! اما دست آخر بر خشمم غلبه کردم و مبلغ را پرداختم.

دیگر هرگز به خانه برنگشتم. همان‌طور که روی تخت بیمارستان خوابیده بودم و کیسه‌ی یخ را روی صورتم فشار می‌دادم، تحلیلی کلی از همه‌‌ی مشاهداتم ارائه دادم و مسائل را جمع‌بندی ‌کردم: صندل‌ها، پارچه‌های سفیدشویی نشده، پاها و زیربغل‌های نتراشیده. پوست سرخ و اضافه وزن و علاقه به نقاشی آبرنگ. شیشه‌های پر از بنشن خشک. صابون‌های مایع با تکه‌های غذا و غذاهایی با تکه‌های گل. کتی آدمِ آقای نانوا بود. مدتهای مدیدی وضع همین بود. ماه‌ها قبل هم معشوقی اختیار کرده بود (نه، نه، آنتون نه، یکی از پیروانش) و فقط منتظر بود که من، همان‌طور که نامه‌اش میان کاغذهای باطله نشان می‌ٔداد،شستم از ماجرا خبردار بشود. عدم تمایلم به این کار تنها اعتماد به نفسش نسبت محق بودنش را تقویت کرده بود.

حق با او بود. من مرد عوضی‌ای نیستم، هرگز آدم عوضی‌ای نبودم، اما شوهر افتضاحی بودم. کتی می‌توانست برای مرد مناسب خودش همسر خوبی باشد. احتمالاً الان همین‌طور است. نمی‌دانم. به نامه‌اش جواب ندادم. طلاقمان مسالمت‌آمیز و سریع بود و از طریق واسطه‌هامان انجام شد.

البته که هنوز هم می‌توانم نان بخورم. بچه که نیستم.

البته که هرگز نان پختن یاد نگرفتم. چرا باید چنین کاری بکنم؟ حالم از این آدم‌ها و همه‌ی چیزی که نمایندگی می‌کنند به هم می‌خورَد.

البته که خوشبخت نیستم، شما هستید؟

هستید؟ خب پس خوش به حالتان.

 

Indeed, I wondered if I was observing the conceptual antecedent of the Breadman’s fellowship, the original to which it aspired.

story image