ان میشلز – ترجمهی عرفان مجیب
فنجان من به همان رنگِ خاکی نان است.
باران، همرنگ ساختمانی آنسوی خیابان
و همرنگ گلهای کوکب پرپر شدهاش
که کتابی واداشته روی رف پنجره را از بین میبرد.
باران پوست هر چیزی را به حرف میآورد:
صورتی آجرها را از دل آتشی که در آن پخته شدهاند
برگهای سبز سمندری
و زبانهای چینخوردهی میوههای کاج را.
اینکه ما هیچوقت نیستم، امر دقیقی است
بهترین چیزها را بیرون میکشد
بدونی اینکه کوچکترین چیزی را تغییر دهد.
بارانی که تختها را میخیساند
در صبح اتاقمان را تبدیل به غاری میکند
و در بعدازظهر تبدیل به یک چادر
و صدای برگهایی که همهی زمستان دلتنگشان بودیم را آتش میکند.
صدایی که ما را به بستر کشاند…
و جریان باد را در برگهای خیس گرفتار کرد.
من میان صدایی مینویسم که با آن بیدار شدیم
پردههایی که توی یک اتاقِ نیمهتاریک نفس میکشند.
این روزها زود بیدار میشوم و قدم میزنم.
راهرفتنهایمان را به یاد بیاور، افقهایی به شکل لبهایی
که در سپیده دم، چندان هم قرمز نبودند،
فاصله چهقدر مهربان به نظر میرسید؟
نامه را باید برای ارسال خبری نوشت
برای اینکه بگویی: برایم خبری بفرست
برای گفتن اینکه: مرا در ایستگاه قطار ملاقات کن.
نه مثل این اشکهای خشک
که مثل مقبرهای برای گرامیداشت ما هستند.
من از جداییمان شرمگینام.
نیمهشب از خواب بیدار میشوم و «شرمی» را میبینم
که مثل داستانی از کتاب مقدس در هوا حک شده.
خواب دیدم روی پوستم خالکوبی داشتم
پر از کلماتی که مرا به اینجا رساندند
به اینجا در قرنطینه، پر از زخم… و میدانی؟
میترسیدم چراغ را روشن کنم و ببینم.
شوهرت بنّای خوبی است
من هر خانهای که داشتیم را سوزاندم
با چند کلمه که برای برافروختن شعلهها کافی بود.
کلمههای چوبی
از خودشان هیچ قدرتی نداشتند.
«آن چیز مهم» به آنها معنا داد
و آنها فروتنانه و با سپاسگزاری
توی صورت من منفجر شدند.
ما حالا شبیه سیارههایی هستیم،
که از دور به هم چسبیدهاند.
وقتی که سقوط کردیم،
اقیانوسها ماهیچههای سبزشان را منقبض کردند،
زندگی در آن نیمکرهی دیگر شلوغ شد،
جهان کج شد و پیش قدرتمان سر خم کرد!
حالا ما هزاران مایل از هم دوریم،
کوتاهی دستهامان ما را تنها نگه میدارد،
کسی فکرهای توی سرم را نمیشنود.
دارم پیر میشوم، موهایم دارند میریزند.
راستی موهایی که میریزند کجای این جهان غیب میشوند؟
چشمهایی که ضعیف میشوند چه؟ دندانها چه؟
ما مثل رودخانهها سالخورده شدیم، آب رفتیم و از کمر تا خوردیم
تا جایی که دیگر دهانهی هیچ چیز را پیدا نکردیم.
ماه مارس رسیده است،
حتی پرندهها هم
نمیدانند باید با خودشان چهکار کنند.
بعضی وقتها مطمئن میشوم آنها که خوشحالاند
یک چیز بیشتر از ما میدانند، یا یک چیز کمتر.
تنها کتابی که دوباره حاضرم بنویسم
کتاب بدنهایمان است وقتی دارند به هم نزدیک میشوند.
این زبانی است که فلج میکند،
زخم میزند و در تو نفس میکشد.
عریان که میشدیم، صدایمان را پیدا میکردیم.
میخواهم قول بدهی
که دوباره یکدیگر را میبینیم،
که دوباره نامه میفرستی.
قول بده که با هم گم میشویم
در جنگلمان، در جنگل درختان توسِ پاهامان.
حالا صدایت را میشنوم – میدانم،
همه میدانند قولها همه از سر ترساند.
آدمها بعد از یکدیگر زندگی نمیکنند،
تو همیشه اینجا با منی.
بعضی وقتها وانمود میکنم تو توی آن یکی اتاقی
تا وقتی باران ببارد… و آنوقت
این نامهای است که همیشه مینویسم:
نامهای که وقتی آنها دارند مرا از خانه دور نگه میکنند، مینویسم
بوی عالی بخار را از آشپزخانهات میشنوم.
پاکتهای کاغذی روی میزند
پاکتهایی که تهشان
از اثر باران و وزن پرتقالها
چروک خورده است.