وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

یک شاخه گل زرد

خولیو کورتاسار

ترجمه‌ی عرفان مجیب

 

ما آدم‌ها نامیرا هستیم، می‌دانم این حرف بیشتر به یک شوخی شبیه است. این را می‌دانم چون استثنای این قانون را به چشم خودم دیده‌ام. خودم تنها انسان میرای روی زمین را می‌شناسم. داستانش در کافه‌ای در خیابان کامبرون از زبان خودش شنیدم، آن‌قدر سرخوش بود که گفتن حقیقت آزارش ندهد، با این‌که مسئول کافه (که صاحب آن‌جا هم بود) همراه با مشتریان ثابتش پشت پیشخوان چنان قهقهه می‌زدند که نوشیدنی‌ داشت از چشم‌شان بیرون می‌زد. باید بارقه‌ای از علاقمندی در چهره‌ام دیده باشد، چون تا مرا دید خیلی شق‌ورق به سمتم آمد و در نهایت خودمان را به میزی در کنج کافه دعوت کردیم تا چیزی بنوشیم و در آرامش گپ بزنیم. گفت که یک کارمند شهری بازنشسته است و همسرش برای تابستان پیش پدر و مادرش رفته، که البته راه خوبی بود برای فهماندن این‌ موضوع که زن ترکش کرده است. مرد نه چندان مسن به نظر می‌رسید و نه مشخصا آدم احمقی بود، چهره‌ای چروکیده داشت و چشمانش گود رفته بود. در کمال صداقت، انگار می‌نوشید تا فراموش کند. خودش وقتی داشتیم گیلاس پنجم را شروع می‌کردیم به این نکته اعتراف کرد. اما بوی پاریس را نمی‌داد، آن امضای منحصر به فرد پاریس را که ظاهرا فقط ما خارجی‌ها می‌توانیم تشخیص دهیم نداشت. ناخن‌هایش را خیلی مرتب کوتاه کرده بود و کوچک‌ترین لکه‌ای زیرشان نبود.

تعریف کرد که چه‌طور این بچه را در اتوبوس شماره‌ی ۹۵ دیده، پسرک فقط سیزده سالش بود، با یک نگاه فهمیده بود که خیلی شبیه خودش است، دست‌کم شبیه خاطراتی که از خودش در آن سن و سال داشت. نرم‌نرمک حرفش را ادامه داد و اعتراف کرد که پسرک کاملا شبیه خودش بود، صورتش، دست‌هایش، طره‌ی موهایی که جلوی پیشانی‌اش تاب می‌خورد، چشم‌هایش که کاملا از هم دور بودند، وقتی خجالت می‌کشید دورتر هم می‌شدند، آن‌طور که به خواندن مجله‌‌ی داستان پناه می‌برد، حرکت سرش موقع ریختن موهایش به عقب، ناشی‌گری نومیدانه‌ی حرکاتش. تشابه میان‌شان چنان دقیق بود که کم مانده بود بزند زیر خنده، ولی وقتی پسرک توی خیابان رِن پیچید، او هم پیاده شد و بی‌خیال قرارش با دوستی شد که در مونپارناس منتظرش بود. برای این‌که بهانه‌ای برای باز کردن سرِ صحبت پیدا کند، نشانی خیابانی را پرسید و بی‌آن‌که شگفت‌زده شود پاسخ را با صدایی شنید که روزی متعلق به خودش بود. پسرک هم داشت به همان خیابان می‌رفت و آن دو، خجالت‌زده چند کوچه‌ را با هم قدم زدند. در آن لحظه‌ی دشوار نوعی الهام سراغش آمد، الهامی که از جنس توضیح نبود بلکه چیزی بود که می‌توانست با توضیح دادن از بین برود، چیزی که تا سعی می‌کردی توضیحش دهی، مثل حالا، یا مبهم می‌شد یا احمقانه جلوه می‌کرد.

خلاصه، هر طور که بود، راهی پیدا کرد تا محل زندگی پسرک را پیدا کند و با وجهه‌ای که زمانی به عنوان مربی پیش‌آهنگی برای خود دست‌وپا کرده بود، به هر مشقتی بود جواز ورود به دژِ دژها یعنی یک خانه‌ی فرانسوی را به دست آورد. در آن خانه با فضایی مملو از فلاکتی آراسته، مادری که پیرتر از سنش به نظر می‌رسید، عمویی بازنشسته و دو گربه مواجه شد. بعد از آن دیگر کارش خیلی دشوار نبود. یکی از برادرهایش، پسر چهارده‌ساله‌اش را به او سپرد، این دو پسربچه هم خیلی زود با هم دوست شدند. این‌چنین بود که رفت‌وآمدهای هفتگی‌اش به خانه‌ی لوک را آغاز کرد. مادر لوک با قهوه‌ی گرم‌شده از او پذیرایی می‌کرد، از جنگ حرف زدند، از اشغال و البته از خود لوک. چیزی که ابتدا به شکل الهامی خفیف آغاز شده بود حالا داشت مثل قضیه‌ای در هندسه شاخ و برگ می‌گرفت و شکل چیزی را به خود می‌گرفت که پیش‌ترها مردم آن را سرنوشت می‌خواندند. به‌علاوه، تعبیر عامیانه‌اش این می‌شد: لوک دوباره‌ی او بود، خبری از میرایی نبود چون ما انسان‌ها همگی نامیرا بودیم.

«همه‌ی انسان‌ها نامیرا هستند، پیرمرد. کسی تا حالا نتوانسته این را ثابت کند و من باید به اثباتش می‌رسیدم، آن هم در یک اتوبوس شماره‌ی ۹۵. البته یک سری نواقص در این سازوکار وجود داشت، یک جور گوژ در پشتِ زمان، منظورم نوعی هم‌پوشانی است، گونه‌ای از تناسخ که به جای این‌که بعد از زوال جسمِ اول بیاید هم‌زمان با آن حادث می‌شد. لوک نباید پیش از مرگ من متولد می‌شد، و از سوی دیگر من… حالا به حادثه‌ی شگفت‌انگیز دیدن او در اتوبوس کار نداریم. فکر کنم این را قبلا به شما گفته باشم، یک جور حتمیت مطلق بود که نیاز به هیچ توضیحی نداشت. ماجرا همین بود و همین خود ختم ماجرا بود. اما تردیدها تازه از بعد از این اتفاق شروع شدند، چون در موردی مثل این، شما یا فکر می‌کنید یک ابله هستید یا شروع می‌کنید به مصرفِ آرام‌بخش. در مورد تردید‌ها باید گفت که خودتان آن‌ها را یکی‌یکی از بین می‌برید و شواهد دال بر دیوانه نبودن‌تان مرتب خود را می‌نمایانند. یک چیزی بود که آن گیج و منگ‌ها را بیش از هرچیزی به قهقهه وا می‌داشت، حرفی که هر از چندگاهی به آن‌ها می‌گفتم، خب همین را الان برای شما هم تعریف می‌کنم. لوک درواقع تنها تکراری از من نبود، قرار بود در ادامه‌ی زندگی هم شبیه من بشود، درست شکل همین منِ کثافتی که دارم با شما صحبت می‌کنم. فقط کافی بود لوک را در حال بازی ببینید، فقط تماشایش کنید، همیشه می‌افتاد زمین و یک بلایی سر خودش می‌آورد، پایش پیچ می‌خورد یا ترقوه‌اش در می‌رفت، یا فوران احساسات باعث می‌شود تمام تنش پر از کهیر شود، حتی به‌سختی می‌توانست بی‌آن‌که مفتضحانه از خجالت سرخ شود از کسی چیزی بخواهد. مادرش در نقطه‌ی مقابل در حالی که پسرش آنجا ایستاده بود و از خجالت به خودش کش‌وقوس می‌داد از هر دری صحبت می‌کرد. خصوصی‌ترین و باورنکردنی‌ترین و شخصی‌ترین حکایت‌ها را در مورد اولین دندانش، نقاشی‌هایی که در هشت‌سالگی می‌کشید و… را تعریف کرد، عاشق حرف‌زدن بود. مادرش هیچ‌وقت به هیچ‌چیز شک نمی‌کرد، این را به قطع می‌گویم، عموی لوک هم با من شطرنج بازی می‌کرد، انگار جزئی از خانواده‌شان شده بودم، حتی به آن‌ها پول قرض می‌دادم که امورات خانه را تا آخر ماه بگذرانند. نه، سر در آوردن از گذشته‌ی لوک آسان بود، فقط کافی بود لابه‌لای گفت‌وگوها‌ سؤالات محرکی راجع به موضوعات مورد علاقه‌ی بزرگترهایش بپرسم: مثلا رماتیسم عمویش، سیاست، رشوه‌خواری دربان‌ها و این چیزها. این ‌چنین بود که میان کیش شدن شاه شطرنجم با مهره‌ی فیل و بحث‌های جدی بر سر قیمت گوشت از کودکی لوک خبردار شدم. تکه‌های شواهد زندگی او جلویم چون کوهی از دلایل متقن روی هم انبار می‌شدند. اما دلم می‌خواهد خوب درکم کنید، بگذارید در ضمن یک نوشیدنی دیگر هم سفارش بدهم. لوک خود من بود، همانی که هنگام کودکی بودم، اما او را کپی برابر اصل من ندانید. بیشتر شبیه یک چهره‌ی متناظر بود، می‌فهمید؟ منظورم این است که مثلا وقتی هفت سالم بود مچم‌ پایم در رفت، برای لوک این اتفاق در مورد استخوان ترقوه‌اش افتاد. یا من وقتی نه سالم بود سرخچه گرفتم، لوک هم در نه‌سالگی دچار مخملک شد. سرخچه مرا دو هفته‌ای گرفتار کرد، اما لوک بعد از پنج روز حالش خوب شد. اثر پیشرفت‌های علمی بود دیگر، منظورم را که می‌فهمید؟ همه‌ی ماجرا یک جور تکرار بود، اصلا بگذارید یک مثال دیگر بزنم شاید روشن شود. مثلا همین نانوای سر نبش خیابان نسخه‌ی تناسخ‌یافته‌ی ناپلئون است، ولی خودش این را نمی‌داند چون الگو عوض نشده، منظورم این است که امکان ندارد او بتواند نسخه‌ی اصلش را در اتوبوس ببیند؛ اما اگر به طریقی از حقیقت آگاه شود، شاید بتواند بفهمد که او تکرارِ ناپلئون است، هنوز دارد او را تکرار می‌کند، بفهمد که رسیدن از شغل ظرف‌شویی به مالکیت یک نانواییِ درست‌وحسابی در مونپارناس همان الگوی رسیدن ناپلئون از کرواسی تا مقام سلطنت فرانسه است. حتی حتم دارم اگر همین نانوا داستان زندگی‌اش را به قدر کافی زیرورو کند به لحظه‌هایی برمی‌خورد که به حمله‌ی فرانسه به مصر ارتباط پیدا می‌کند، به کنسول‌های فرانسه، به نبرد استرلیتز، شاید حتی خبردار شود که چند سال دیگر ممکن است اتفاقی برای نانوایی‌اش بیافتد یا این‌که مثلا کارش به جزیره‌ی سنت هلنا می‌کشد، به اتاقی مبله در یک ساختمان شش‌طبقه‌ی بی‌آسانسور. شکست بزرگی خواهد بود، نه؟ غوطه‌ور در آب‌های تنهایی، هنوز به نانوایی‌اش می‌بالد که مثل دسته‌ی عقاب‌ها‌ باشکوه است، متوجه هستید که؟»

بسیار خب، فهمیدم، اما این را هم می‌دانم که همه‌ی ما حدودا در یک زمان دچار بیماری‌های کودکی می‌شویم و همه‌ی ما سر بازی فوتبال بالاخره یک ‌جایمان را می‌شکنیم.

«می‌دانم، همه‌ی این‌هایی که گفتم به وضوح چیزی جز چند تصادف عادی نبود. برای مثال، حتی شباهت لوک به من در این ماجرا اهمیت چندانی ندارد، حتی این‌که در مورد الهامِ توی اتوبوس متقاعدت کردم هم اهمیتی ندارد. چیزی که مهم است تسلسل اتفاقات است که توضیحش سخت‌تر است، چون راجع به شخصیت، خاطرات گنگ و اسطوره‌شناسی کودکی است. در آن زمان، منظورم وقتی است که هم‌سن‌وسال لوک بودم، اوضاع خیلی بدی داشتم. همه‌اش با یک بیماری طولانی شروع شد. اواسط دوران نقاهت، موقع بازی با یک سری از دوست‌هایم دستم شکست و تا دستم خوب شد عاشق خواهر یکی از دوست‌های صمیمی‌ام در مدرسه شدم و خدایا، واقعا دردناک بود، یک جوری بود که انگار نمی‌توانستم توی چشم‌های دخترک نگاه کنم، او هم مدام داشت مسخره‌ام می‌کرد. لوک هم مریض شد و درست زمانی که داشت بهتر می‌شد او را به سیرکی بردند و همان‌جا وقتی داشت از نیمکت‌های سیرک بالا می‌رفت پایش سر خورد و قوزک پایش در رفت. کمی بعد از آن ماجرا، یک روز عصر، مادرش اتفاقی به سراغش رفت و او را دید که کنار پنجره دید یک دستمال آبی کوچک دور دستش پیچیده بود و اشک می‌ریخت. پیش‌تر مادرش هرگز آن دستمال آبی را ندیده بود.»

از آن‌جایی که بالاخره یک نفر باید نقش وکیل‌مدافع شیطان را بازی کند، خاطر نشان کردم که عشق نوجوانی همیشه با کبودی و شکستگی استخوان و برسام همراه است. اما باید اعتراف می‌کردم که قضیه‌ی هواپیما انصافا موضوع متفاوتی بود. هواپیمایی ملخی که با چرخاندن یک کش لاستیکی کار می‌کرد و لوک به عنوان کادوی تولدش گرفته بود.

«وقتی هواپیما را گرفت، به یاد سِت جورچین‌های فلزی‌ خود افتادم که وقتی چهارده سالم بود از مادرم هدیه گرفتم و البته به یاد اتفاقاتی که برایش افتاد. با این‌که طوفان تابستانی در شرف درگرفتن بود من هنوز در حیاط بودم. می‌شد صدای غرش آسمان را شنید ولی من تازه شروع کرده بودم به درست‌کردن یک جرثقیل روی میزی که زیر داربست‌های انگور کنار در رو به خیابان قرار داشت. یک نفر از توی خانه صدایم زد و مجبور شدم که یک دقیقه بروم داخل. وقتی برگشتم، اثری از جعبه و ست جورچین‌ها نبود. درِ خانه هم چارتاق باز بود، در حالی که از ته دل جیغ می‌زدم، توی خیابان دویدم، ولی کسی پیدا نبود. درست در همان‌ لحظه رعد و برق به خانه‌ی آن‌طرف خیابان اصابت کرد. همه‌ی این‌ها در یک لحظه اتفاق افتاد، این خاطرات که به یادم می‌آمدند، لوک داشت هواپیمایش را با همان شعفی دنبال می‌کرد که من به ست جورچین‌های فلزی‌ام نگاه می‌کردم. مادرش برایم یک فنجان قهوه آورده بود، داشتیم جملات معمول‌مان را با هم تاخت می‌زدیم که صدای جیغی شنیدیم. لوک، انگار که می‌خواست خودش را به بیرون پرت کند، به طرف پنجره دویده بود. صورتش مثل گچ سفید شده بود و از چشم‌هایش اشک می‌چکید. به هر زحمتی بود توانست به زبان بیاورد که هواپیمایش ناگهان از مسیرش منحرف شده و درست از لای پنجره‌ی نیمه‌باز روبه‌رویی داخل خانه‌ي همسایه افتاده است. پشت سر هم تکرار می‌کرد: دیگه هیچ‌وقت پیداش نمی‌کنیم، دیگه هیچ‌وقت پیداش نمی‌کنیم. هنوز داشت گریه می‌کرد که از طبقه‌ی پایین فریادی شنید. عمویش دوان‌دوان آمد تا خبر بدهد که خانه‌ی آن‌طرف خیابان آتش گرفته. حالا می‌فهمید؟ بهتر است یک لیوان دیگر بنوشیم.»

بعد که من چیزی نمی‌گفتم، حرفش را ادامه داد. داشت فقط و فقط به لوک فکر می‌کرد، به سرنوشت لوک. مادرش تصمیم گرفته بود او را به آموزشگاهی فنی و حرفه‌ای بفرستد تا آن‌چه به قول خودش «مسیر زندگی» پسرش بود به نحوی مطلوب هموار شود، اما آن مسیر همین حالا هم هموار بود. تنها او بود که نمی‌توانست لام تا کام حرفی بزند، چون اگر چیزی می‌گفت خیال می‌کردند دیوانه شده و در نتیجه او را به یک‌باره از لوک جدا می‌کردند، تنها او می‌توانست به عمو و مادر لوک بگوید که این کارها هیچ فایده‌ای ندارد، که هر کاری هم انجام دهند نتیجه همان خواهد شد که باید: تحقیر، کلیشه‌های مهلک، سال‌های تکراری و یک‌نواخت، فجایع هولناک که به تحلیل بردن جسم و روحش ادامه می‌دادند، و او را در نهایت به انزوایی تلخ در یک کافه‌ی محلی می‌کشاندند. اما سرنوشت لوک بدترین قسمت ماجرا نبود، بدترین قسمت این بود که لوک سرِ نوبتِ خودش می‌مرد و انسانی دیگر الگوی لوک و الگوی خودش را دوباره زندگی می‌کرد تا موقعی که بمیرد و انسانی دیگر دوباره سر نوبتش وارد این چرخه شود. تقریبا انگار که لوک دیگر برایش بی‌اهمیت شده باشد، شب‌ها به مدد مرضِ بی‌خوابی‌اش نقشه‌‌ی این تسلسل را حتی ورای لوکِ بعدی ترسیم می‌کرد، از آدم بعد از لوک گرفته تا دیگرانی که نام‌شان روبر یا کلود یا میکائل خواهد بود همه را از نظر می‌گذراند، یک تئوریِ تعمیم ابدی؛ ابدیت، شیاطینِ پستی که در حالی که خیال می‌کردند از اراده و حق انتخاب آزادانه برخوردارند، بی‌آن‌که بدانند، یک الگوی واحد را تکرار می‌کردند. مرد داشت توی لیوان آبجویش اشک می‌ریخت. شما فکر کنید اگر نوشیدنی دیگری جلویش بود چه کاری می‌شد برایش کرد، هیچ.

«حالا اگر بگویم لوک چند ماه بعد مُرد همه به من خواهند ‌خندید، مردم احمق‌تر از آن‌ هستند که این چیزها را درک کنند. بله، لازم نکرده شما هم این‌طوری نگاهم کنید. لوک چند ماه بعد از آن ماجرا مرد، با یک جور برنشیت شروع شد، درست همان‌طور که من وقتی هم‌سن او بودم به عفونت هپاتیت مبتلا شدم. مرا اما در بیمارستان بستری کردند، اما مادر لوک اصرار داشت پسرش را در خانه نگه دارد و خودش از او مراقبت کند، من هم تقریبا هر روز به آن‌ها سر می‌زدم. بعضی وقت‌ها برادرزاده‌ام را هم با خودم می‌آوردم تا با لوک بازی کند. خانه‌شان چنان فلاکت‌زده بود که عیادت‌های من از هر نظر که حساب می‌کردی نوعی تسلی محسوب می‌شد: هم‌دمی برای لوک همراه با یک بسته شاه‌ماهی یا تارت دمشقی. بعد از آن‌که یک‌بار از دهانم پرید از داروخانه‌ای خرید می‌کنم که به من تخفیف ویژه می‌دهد، مسئولیت خرید داروها تبدیل به وظیفه‌ام شد. وقتی که اجازه دادند پرستار لوک باشم اوضاع از قبل هم غامض‌تر شد. خودتان می‌توانید تصویر کنید که در مواردی از این دست که دکتر بی‌‌هیچ دغدغه‌ی خاصی می‌آید و می‌رود، هیچ‌کس توجه نمی‌کند که آیا علائم نهایی ارتباطی با تشخیص اولیه‌ی او دارند یا نه… خب چرا داری این‌طوری نگاهم می‌کنی؟ به نظرت حرف بدی می‌زنم؟»

نه، نه، هیچ حرف اشتباهی نزده بود، به خصوص که حالش کمی هم دگرگون بود. برعکس، اگر نمی‌خواستید اتفاق مشخصاً هولناکی را تصور کنید، مرگ لوکِ بی‌نوا در این ماجرا ثابت می‌کرد که به هر کسی قدری قوه‌ی تخیل بدهی می‌تواند یک فانتزی مثل فانتزی اتوبوس شماره ۹۵ را شروع کند و آن را کنار یک تخت در حالی که پسرکی به آرامی در حال جان دادن است، به اتمام برساند. به‌اش گفتم نه تا آرامش کرده باشم. او هم پیش از این‌که ادامه‌ی داستان را تعریف کند برای لحظه‌ای به فضای خالی زل زد.

«بسیار خوب، هر طور دوست داری. راستش در آن هفته‌های پیش از مراسم مرده‌پایی، برای اولین بار چیزی حس کردم که می‌توانست خودِ خوش‌بختی باشد. هنوز هم هرازچندگاهی به مادر لوک سر می‌زدم، برایش یک بسته کلوچه می‌بردم، اما حالا نه او و نه آن خانه برایم هیچ معنایی نداشتند. حس می‌کردم انگار با قطعیت شگفت‌انگیزِ نخستین انسان میرای زمین بودن، از این حس که زندگی‌ام داشت روز به روز، نوشیدنی از پس نوشیدنی به زوال خود ادامه می‌داد، اشباع شده بودم. یا از این‌که زندگی این‌جا یا آن‌جا، امروز یا فردا، بالاخره به اتمام می‌رسید و تا انتهای دنیا سرنوشت یک مُرده‌ی مجهول تکرار می‌شد؛ مرده‌ای که کسی نمی‌دانست کیست یا کجاست. اما من، من قرار بود واقعا بمیرم، دیگر لوکی نبود تا قدم در این چرخه بگذارد و این زندگی مسخره را تکرار کند. سنگینی این حرف را بفهم پیرمرد و به خاطر همه‌ی آن خوش‌بختی، تا وقتی همچنان ادامه دارد، به من حسادت کن.»

ظاهرا آن خوشبختی دیری نپاییده بود. کافه و نوشیدنی ارزان این را ثابت می‌کرد و آن‌ چشم‌هایی که از تبی می‌درخشیدند که منشاء جسمی نداشت. با این حال، چند ماهی را به هضمِ هر لحظه از میان‌مایگی زندگی روزمره‌‌ی خود، شکست رابطه‌ی زناشویی‌ و بر باد رفتن پنجاه سال از عمرش گذرانده بود و از سرایت‌ناپذیری میرایی‌ خود مطمئن بود. تا این‌که یک بعدازظهر، در حالی که داشت از باغ‌های لوکزامبورگ رد می‌شد چشمش به یک شاخه گل افتاد.

«کنار تختی افتاده بود، فقط یک شاخه گل زرد ساده. ایستاده بودم تا سیگاری بگیرانم که توجهم را به خود جلب کرد. می‌دانید، راستش کمی شبیه این بود که گل هم داشت به من نگاه می‌کرد، از آن بده‌بستان‌های گاه و بی‌گاه. خودتان می‌دانید دارم از چه حرف می‌زنم، هر کسی می‌تواند حسش کند، مردم اسمش را گذاشته‌اند زیبایی. دقیقا همین بود. گل زیبایی بود، یک شاخه گل دوست‌داشتنی. من هم یک آدم نفرین‌شده بودم، آدمی که قرار بود برای همیشه بمیرد. انصافا گل قشنگی بود. تا دنیا هست، در این جهان برای آدم‌ها گل وجود خواهد داشت. یک لحظه هیچ چیز نفهمیدم، منظورم خودِ هیچ است. هیچِ هیچ. فکر می‌کردم آسایش واپسین است، حلقه‌ی آخر زنجیر. من می‌مردم، لوک هم که مرده بود، دیگر هرگز گلی برای آدم‌هایی مثل ما نخواهد رویید، دیگر هیچ چیزی برای ما وجود نخواهد داشت، مطلقا هیچ چیزی و هیچ یعنی همین، همین که دیگر هرگز شاخه گلی نخواهد رویید. کبریتِ مشتعل انگشتانم را سوزاند. سر میدان بعدی سوار یک اتوبوس شدم و به راه افتادم، مهم نبود کجا، هرجایی، نمی‌دانستم و با سبک‌سریِ تمام شروع کردم به تماشای اطراف، تماشای همه‌چیز، همه‌ی کسانی که در خیابان بودند، همه‌ی کسانی که سوار اتوبوس بودند. وقتی به آخر خط رسیدیم پایین آمدم و سوار اتوبوس دیگری شدم که به حومه‌ی شهر می‌رفت. در حالی که به آن شاخه‌ی گل فکر می‌کردم و به لوک، همه‌ی بعدازظهر، تا رسیدن شب، اتوبوس‌ها را سوار و پیاده شدم، در جست‌وجوی کسی بودم که در بین مسافران اتوبوس شبیه خودم یا لوک باشد، کسی که بتواند دوباره من باشد، کسی که وقتی نگاهش کنم بدانم خودم است، که من هستم و آن‌وقت اجازه بدهم برود، بی‌هیچ حرفی پیاده شود، کمی از او محافظت کنم تا به زندگی ادامه دهد و به زندگی مسخره‌ی فلاکت‌بار خودش بپردازد، به زندگی بی‌فرجام نکبت خودش تا یک نفر دیگر…»

صورت‌حساب را من پرداختم.

story image