سایمن ونبوی
ترجمهی عرفان مجیب
زنم ناشنوا است. یکبار از من پرسید آیا بارش برف صدا دارد و من در جوابش دروغ گفتم. دوازده سال است که با هم ازدواج کردهایم و حالا دارم ترکاش میکنم.
زنم الان رفته قنادی سرنبش که هم گرم است و هم با فروشندههایش آشناست. تا یک ساعت دیگر با یک جعبه پر از کیکهای کوچکی که به مناسبت امروز سفارش داده به خانه برمیگردد. برمیگردد خانه و کلیدهایش را توی زیرسیگاری سفالی میاندازد. کیکها را میگذارد توی یخچال کنار جایی که دوست دارد کنسروها را نگه دارد. به خاطر دیرآمدنم سرزنشم خواهد کرد. بعد از چند ساعت از نبودنم ناشنواییاش عمیقتر میشود.
روی مبل یک پارگی خیلی کوچک است که تا حالا متوجهش نشده بودم. یک تکه چرم مثل زبانی بیرون آمده از آن آویزان است. پارگی کوچکی است اما همهی مبل را خراب کرده و کل خانه را به شلختگی کشانده. زیرسیگاری خالی است و مرا وسوسه میکند تا سیگار دیگری روشن کنم. ریههایم برای بازگشتن وزن توخالی و بلندند.
زنم هر روز ویلن میزند و من دارم آن ویلن را با خودم میبرم. ویلن در سال ۱۷۳۸ در پراگ ساخته شده است. کیفم و ویلن روی تخت آمادهی تبعیدند. ویلن هروقت وارد فضای جدیدی میشود از کوک میافتد همانطور که پیش از هر اجرا اعتماد به نفسش را از دست میدهد. زنم یک بار به من گفت که در تاریکی تن ویلن، شناور میان چوبهای افرا، تکهای از او مخفیانه زیست میکند که از اسکرتسوها[1] و تمپوها جان میگیرد. برای همین دارم ویلن را با خودم میبرم. ویلن روی تخت به کیفم تکیه زده. داخلش، در سکوتی مثل سکوت قبرستان، تکهای از زنم انتظار رستاخیز را میکشد.
عادت دارم بین رویاهایم در حالی که بیدارم همچنان دراز بکشم. وقتی که ترافیکی نیست و بیرون خیلی سرد است؛ آنقدر سرد که یک پوست زمخت سفید روی خانهها و ماشینها شکل میگیرد. کنارش دراز میکشم و ارتعاش جریان خونی که در گوشش طنین میاندازد را مجسم میکنم؛ شمارش معکوسی برای یک ناشنوایی لاعلاج.
زنم دارد قناد را در حالی تماشا میکند که دارد کیکها را مثلاً با شکل قلبهایمان تزئین میکند. قرار است فردا شب با این کیکها از دوستان سطحیمان پذیرایی کنیم. زنم آدم سطحیای نیست اما ناشنوا و غیرقابل کنترل است. یک بار گفت که به این خاطر دوستم دارد که من تنها چیزی هستم که میتواند بشنود. زنم میتواند ارتعاش زههای ویلن را از ورای حفرههای حک شده بر سازش حس کند اما من درونش هستم. من آوازی هستم غوطهور در تکتک استخوانهای تن رازآلودش که همهی دنیا از پرسه زدن در آن ناتوان بوده است.
قناد دارد کیکها را در یک جعبهی صورتی میچیند و بعد آن را با یک روبان صورتی خواهد بست. قناد او را به اسم میشناسد و یک دسته کاغذ ضخیم و یک خودکار دم دستش است تا هزینهی جعبهی شیرینی و مراتب تشکرش را روی آن بنویسد. میخواهم قبل از اینکه قنادی را ترک کند آنجا را ترک کنم وگرنه گیر میافتم و باید یک سال دیگر صبر کنم. باید قبل از اینکه دستهکلید دستانش را به مقصد زیرسیگاری سفالی رها کنند، با ویلنش و ساک پر از لباسهایم سمت فرودگاه بروم.
تا الان همهی عکسها را سوزاندهام. عکسها ترق و تروقکنان سوختند و آژیر حسگر آتشسوزی را به صدا درآوردند که خودم فوراْ خردش کردم. زنم به سنسور نیازی نخواهد داشت چون ناشنوا است و این وسیله تنها به مدت یک دقیقه مرتعش میشود.
دارم یکی از لباسهای مورد علاقهاش را هم با خودم میبرم که میدانم کار اشتباهی است. یادم میآید که همچنان که لباسش را میان پیچکهای فردا پهن میکرد به خواب میرفتم. آن لباس پلی بود میان امروز و فردا. آنگاه هر دو بیهیچ مقاومتی در خواب غرق میشدیم. مثل یخی که آرام آب میشود و در شیارهای زمین فرو میرود.
همهی دلایل رفتنم را نوشتهام. با این حال به این خاطر که همهی روز با کسی حرف نزدهام دارم مغلوب فشار اندوهباری از سمت کائنات میشوم. تسلیمشدنم به تنهایی دریاییست که میتوانم در اعماقش نفس بکشم.
در مینسوتا، در لابی مهمانسرایی در حاشیهی یک بزرگراه با هم آشنا شدیم. روبرویش نشسته بودم. وقتی یکی از پیشخدمتها برایش در سینی قهوه آورد، متوجه شدم که ناشنواست و نمیتواند آواز فنجانها را بشنود. آوازشان مرا یاد مادرم میانداخت که در آشپزخانه پرسه میزد و میان بخاری که از ماهیتابهها و قابلمههای روی اجاق بلند میشد، جولان میداد. سالها بعد وقتی مُرد و خانهاش را فروختم به وجود ردهایی پی بردم که صندلیاش روی کفپوش مشمع کف آشپزخانه انداخته بود؛ ردهایی به خط بریلی نگاشته شده بودند که تنها خودم میفهمیدم؛ هندسهای مادرانه.
برای پروازی به مقصد مینسوتا بلیت پیشخرید کردهام. وقتی رسیدم ماشینی کرایه میکنم و به هتلی میروم که اولین بار با هم آشنا شدیم. آنجا روی همان صندلی خواهم نشست و همان صفحه از همان کتاب را خواهم خواند. آنجا منتظرش خواهم ماند تا دوباره پیدایم کند، تا بتوانیم قدم در مسیری بگذاریم که پشت سر گذاشتهایم و فراموشش کردهایم. مثل پاککردن یک بوم با استفاده از حافظه است.
مادرم معلول بود چون یک افسر نازی در برلین به او شلیک کرده بود. چهل سال بعد، در واکنش به زمین پوشیده با کفپوش مشمعی، کتابی دربارهی مادرم نوشتم و تصادفی عکسی از افسری که به او شلیک کرده بود پیدا کردم. اسمش هانس بود.
اخیراً یک پتو جلوی پنجرهی دستشویی آویختهام و لامپ سقفی را هم باز کردهام. عملیات عجیب و غریبی بود که با دیدن مسواکِ زنم که شق و رق در پایهی کرومیاش نشسته بود، مرتکبش شدم. هربار دست و رویم را میشستم یا حمام میکردم، مسواک بیصدا به من زل میزد و شهامت شکنندهام را به چالش میکشید.
وقتی که یک نفر روزی در راه بازگشتش از قنادی ناپدید میشود، مسواک به یک سمبل امید تبدیل میشود.
شبها بیدار میشدم تا ببینم موهای مسواک خیس است یا نه. اگر بتوانم اسکلت زردش را ببینم باید یک سال دیگر منتظر بمانم. قنادی و کیکهایش را تصور میکنم. میتوانم بوی کره را حس کنم و طعم هر کدام از آن لقمههای گرم را بچشم. سرباز نازی که مادرم را معلول کرد را هانس صدا میکردند. هانس پدرم بود و آن دو عاشق هم بودند. برای همین است که مادرم دوام آورد و خودش را به آمریکا رساند. چون من توی بدنش بودم. محافظش بودم، یک نطفهی ممنوع کوچک. از هانس یک عکس دارم؛ عکسی که هرگز به زنم نشان ندادم، چون ممکن بود متوجه نشود که چرا افتخار میکنم. من رواقیگری پدرم را به ارث برده بودم و تواناییاش برای عشقورزیدن را. فقدان ما را با هم همبسته میکند.
از میدان صدای تیر و تفنگ میآمد. سرها روی سنگفرشهای خیس فرو میافتادند. مردم از کفشهایشان جدا میشدند.
پدرم با چشمان بسته. پشت سر هم به مردان و زنان و بچههای شلیک میکرد. ناگهان منطق او را فرا میگیرد. چشمانش را تند باز میکند و تفنگش را پایین میآورد. با اینکه پدرم به مادرم شلیک کرده بود، دوست دارم اینطور فکر کنم که این عشق او به مادرم بود که گلولههایش را از قلب او منحرف کرد.
همچنان که مردم تبدیل به جنازههای غیرقابل تشخیص از هم میشدند، پدرم مادرم را در آغوش کشید. او را به گتوی یهودیان برد و پزشکی پیدا کرد که خانوادهاش داشتند از گرسنگی هلاک میشدند. پزشک از خونریزی او جلوگیری کرد و گلولههای تپانچهی پدرم را از تنش بیرون آورد بیآنکه در ازایش چیز زیادی، مثلاً یک سیب، از او طلب کند. پیش از آنکه ناشنوایی را تصویر کنم، بیدار دراز میکشیدم و مادرم سوار قطار در حال پیچخوردن دور آلمان فکر میکردم. کوهها با سربازان ملبس به بالاپوشهای ضخیمی لکهدار میشد که سیگار میکشیدند و به همسرانشان فکر میکردند. میتوانستم نگهبانان مرزی را تجسم کنم که مدارکش را وارسی میکردند و او را به سمت ایستگاهی سرد هل میدادند که قطارهای باربری پر از گوشت و میوه و شراب غمگینانه از جلوی مردمی میگذشتند که شکمهایشان از گرسنگی فلج شده بود. مادرم از باغ گل مادرش عکسی داشت که در لباسش نگه میداشت، همان لباسی که مرا از یک قارهی شرحهشرحه جدا میکرد.
صبح روزی که لیورپول را به مقصد نیویورک ترک کرد برف بارید. اینطور بود که فهمیدم که با زنی که قهوه میخورد ازدواج خواهم کرد. همان موقع که از من پرسید آیا بارش برف صدا دارد. این سؤال را کف دستش نوشت.
بعضی دروغها هستند که در شرایط خاصی تنها حقیقت ممکناند.
آن شب برهنه در هتل خوابیدیم، یک مشت عضو، چیدمانی از ماهیچهها و استخوانها با ترس و تازگی به هم میچسبیدند. با اینکه میدانستم که اگر پیشخدمت هم همانجایی که من نشسته بودم مینشست و مثل من نگاهش میکرد او را هم به اتاقش دعوت میکرد، برایم مهم نبود. دلم میخواست خودم را در راستای قوس ستون فقراتش امتداد دهم و پشتش را کامل کنم، درست همانطور که آب در شکافهای یک تختهسنگ یخ میزند. صبح فردای آن روز برف میبارید و او از من سؤال کرد. به مادرم فکر کردم و جواب دادم: «بله.» دلم میخواست ناشنواییاش را از رستوران دور کنم و اعجازش را در برفها بگذارم. آن شب به تماشای اجرایش رفتم. کنسرتوهای باخ در اِی مینور و ای ماژور برای ویلن را نواخت و من مادرم را تصور کردم که در جزیرهی اِلیس اسمش را عوض میکرد تا به سمت زادگاهم برود.
زبان اشارهی همسرم را یادگرفتم. خودمان «بالهی انگشتان» میخواندیمش. حتی یک روز هم از هم جدا نمیشدیم تا اینکه در راه خانه با یک جعبه کیک در دست ناپدید شد. دلم میخواهد بدانم چه بلایی سر کیکها آمد، کجا خورده شدند؟ چه کسی خوردشان؟ کیکها غذابم میدهند. حالا دوباره قنادی باز است و نورهایش را روی خیابان سرد، پایین پنجرهی اتاقخوابهای بچهها میریزد.
پدرم در پاییز سال ۱۹۴۳ توسط یک پارتیزان لهستانی هفده ساله کشته شد. آن موقع پدرم از الان من جوانتر بود. مادرم هیچوقت چندان راجع به اروپا حرف نمیزد، هرچند میتوانستم آن را در لابلای قصههایش از پدرش که تا روزی که مغازهاش را نبستند دوچرخه میفروخت، تصور کنم. یک بار یکی از دوستانم را از مدرسه به خانه آوردم. دوستم در سوئیس متولد شده بود و آلمانی را روان صحبت میکرد. یادم هست او را به مادرم معرفی میکردم و همچنان که زبان دوستم به زبان آلمانی چرخید، مادرم زیر گریه زد و پسرک حرفی که شروع کرده بود را نیمهتمام رها کرد.
بعضی وقتها زبان صدای اشتیاق است. هواپیمای بوئینگ کوچک، کشتی من از مقصد لیورپول خواهد بود، ویلن هم مدارک خروجیام.
همچنان که حرکت آسانسور سست میشود تا به طبقهی لابی برسد، درها از هم باز می شوند تا یک زن روسِ نحیف به اسم اِدا که شصت سال است در این ساختمان زندگی میکند، نمایان شود. دستش را روی آستینم میگذارد در حالی که به نظر مضطرب میآید. میخواهد بداند چطور دارم با مسئله کنار میآیم و با آن ویلن کجا میروم. میخواهد بداند بعد از این همه وقت آیا خبر تازهای رسیده یا نه. برایش میگویم که زنم در قنادی دارد کیک با تزئین شکل قلب میخرد و اینکه باید زودتر سوار ماشینم بشوم تا قبل از اینکه زنم سر برسد به فرودگاه بروم. میگویم که سالگرد ازدواجمان است و دارم ترکش میکنم. حرفم اشکش را در میآورد و اجازه میدهد بروم. همین به من قدرت میبخشد؛ قدرتی از جنس قدرت پدرم هنگامی که داشت مادرم را از دل باران سرد، از روی سنگفرش خیابانها، از لای عمارتهای نمناک بلندِ زخمی از سوراخ گلولهها، از دل کابوسها میگذراند در حالی که خون روی چهرهاش دلمه بسته بود و قلبش از رسوایی تیر میکشید. میتوانم آن دو را تصور کنم که با اینکه برای همیشه برای یکدیگر گم میشدند چگونه به هم آویخته بودند. میتوانم چهرهی پدرم را هنگامی که پزشک یهودی با بیقراری داشت دنبال گلولهها میگشت، تصور کنم. میتوانم شبی که مادرم رفت و پوچی متعاقب آن را مجسم کنم. خاطرات پدرم از مادرم را در ذهنم تداعی میکنم، بالاتنهی آویزانش را، بوی موهای خیسش را، باریکهی خون جاری در گتو را و بارش برف.
[1] افرمی در موسیقی است که حالتی طنزآلود و همراه با شوخطبعی دارد.