وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

زبان‌آموزی به مثابه‌ی ماجراجویی

جومپا لاهیری (ترجمه‌ی عرفان مجیب و رؤیا خوش‌نویس): رابطۀ من با زبان ایتالیایی در تبعید شکل می‌گیرد، در وضعیت جدایی. هر زبانی مخصوص جایی است. زبان می‌تواند مهاجرت کند، می‌تواند پخش شود؛ اما اغلب به حوزۀ جغرافیایی خاصی، به سرزمینی متصل است. ایتالیایی عمدتاً متعلق به ایتالیا است و من در قاره‌ای زندگی می‌کنم که آدم‌ها به‌راحتی با ایتالیایی مواجه نمی‌شوند.

به اوید[1] فکر می‌کنم که از رم به جایی دور تبعید شد؛ به پست‌های دیده‌بانی زبانی، در محاصرۀ صداهای بیگانه.

به مادرم فکر می‌کنم که در امریکا به زبان بنگالی شعر می‌گوید. قریب به پنجاه سال پس از عزیمت به امریکا هنوز نمی‌تواند اینجا کتابی به زبان مادری‌اش پیدا کند.

البته من هم به نوعی از تبعید زبانی عادت دارم. زبان مادری‌ام، بنگالی در امریکا زبانی خارجی است. وقتی در کشوری زندگی می‌کنید که زبانتان خارجی محسوب می‌شود، می‌توانید مدام احساس غریبگی کنید. همیشه به زبانی مرموز و ناشناخته صحبت می‌کنید که فاقد هرگونه ارتباطی با محیط پیرامونتان است. غیبتی که نوعی فاصله درون شما ایجاد می‌کند.

در مورد من فاصلۀ دیگری هم وجود دارد؛ انشقاقی دیگر. بنگالی را خوب نمی‌دانم. نوشتن وحتی خواندنِ درست‌وحسابی بلد نیستم. لهجه دارم و بدون‌ اعتمادبه‌نفس حرف می‌زنم. برای همین همیشه انفصالی بین خودم و زبان مادری‌ام حس می‌کنم. درنتیجه زبان مادری‌ام برایم زبانی خارجی است.

دربارۀ زبان ایتالیایی، تبعید جنبۀ دیگری دارد. من و ایتالیایی تقریباً به‌محض اینکه به هم رسیدیم، از هم جدا شدیم. اشتیاقم به این زبان به نظر احمقانه می‌آید. بااین‌وجود حسش می‌کنم. چگونه ممکن است حس کنم از زبانی که متعلق به من نیست، تبعید شده‌ام؟ خودم هم نمی‌دانم. شاید به این خاطر است که نویسنده‌ای هستم که به زبان خاصی تعلق کامل ندارم.

کتابی می‌خرم. نوشته است: « به خودتان ایتالیایی یاد بدهید.» عنوانی است تشویق‌کننده و پر از امید و امکان. انگار که اساساً می‌شود آدم بنشیند و تنهایی زبان یاد بگیرد!

باتوجه‌به‌اینکه سال‌ها لاتین خوانده‌ام، فصل‌های ابتدایی کتاب به نظرم کاملاً ساده می‌آیند. هر جور هست قدری صرف فعل حفظ می‌کنم و چند تا تمرین هم می‌نویسم. اما از سکوت خوشم نمی‌آید و انزوای روش خودآموزی را هم نمی‌پسندم. به نظر، دورافتاده و غلط می‌آید. انگار دارم سازی یاد می‌گیرم، بی‌آنکه ساز را بنوازم.

در دانشگاه تصمیم گرفتم رسالۀ دکتری‌ام را دربارۀ تأثیر معماری ایتالیایی بر نمایشنامه‌نویسان انگلیسی قرن هفدهم بنویسم. کنجکاوم بدانم چرا برخی از نمایشنامه‌نویسان انگلیسی تصمیم گرفته بودند نمایشنامه‌هایشان در قصرهای ایتالیایی جریان داشته باشند. رساله‌ام دربارۀ انشقاق دیگری میان زبان و محیط است. همین موضوع دلیل دیگری است که بخواهم ایتالیایی یاد بگیرم.

در کلاس‌های مقدماتی شرکت می‌کنم. اولین معلمم زنی میلانی است که در بوستون زندگی می‌کند. تکالیفم را انجام می‌دهم و در آزمون‌ها قبول می‌شوم؛ اما بعد از دو سال آموزش، هنگامی که سعی می‌کنم رمان دو زن آلبرتو موراویا[2] را بخوانم، می‌بینم خوب نمی‌فهممش! تقریباً زیر همۀ کلمات همۀ صفحات کتاب خط می‌کشم. مدام مجبورم به فرهنگ لغت رجوع کنم.

در بهار سال ۲۰۰۰، شش سال پس از اولین سفرم به ایتالیا، به ونیز سفر می‌کنم. علاوه بر فرهنگ لغت، با خودم دفترچه‌ای می‌برم و در صفحۀ آخرش عبارت‌هایی که به نظرم به‌دردبخور می‌آیند، یادداشت می‌کنم: ممکن است به من بگویید…؟ …کجاست؟ چطور می‌شود رفت…؟[1] تفاوت بونو[3] و بلّو[4] را به خاطر می‌سپارم. حس می‌کنم آماده هستم. در واقع در ونیز به‌سختی می‌توانم از کسی نشانی‌ بپرسم یا از مسئول هتل تقاضای زنگ بیدارباش کنم. به سختی می‌توانم در رستوران غذا سفارش دهم و با فروشنده دوسه کلمه‌ای اختلاط کنم. همین. بااینکه به ایتالیا بازگشته‌ام، در تبعید از زبان به سر می‌برم.

چند ماه بعد، دعوت‌نامه‌ای از جشنوارۀ ادبی مانتوا[5] به دستم می‌رسد. در آنجا با اولین ناشر ایتالیایی‌ام ملاقات می‌کنم. یکی از آنها مترجم کتاب‌هایم هم هست. اسم انتشاراتشان اسپانیایی است: مارکوس و مارکوس.[6] خودشان ایتالیایی هستند. اسمشان هم مارکو و کلادیا است.

مجبورم همۀ مصاحبه‌ها و سخنرانی‌ها را به انگلیسی انجام دهم. همیشه مترجمی کنارم هست. کم‌و‌بیش می‌توانم ایتالیایی را متوجه شوم؛ ولی نمی‌توانم بدون انگلیسی حرفم را درست بزنم یا منظورم را دقیق برسانم. احساس محدودیت می‌کنم! چیزهایی که در کلاس‌های ایتالیایی در امریکا آموخته‌ام، ناکافی به نظر می‌رسند. درک مطلبم چنان محدود است که اینجا در ایتالیا کمکم نمی‌کند. زبانشان هنوز شبیه دروازه‌ای بسته است. من در آستانۀ دروازه‌ای هستم. می‌توانم داخل را ببینم؛ اما دروازه باز نمی‌شود.

مارکو و کلادیا کلید زبان را به دستم می‌دهند. وقتی می‌فهمند که پیش‌تر قدری ایتالیایی خوانده‌ام و دلم می‌خواهد بهترش کنم، دیگر با من انگلیسی حرف نمی‌زنند. بااینکه فقط می‌توانم پاسخ‌های ساده بدهم، باوجود همۀ اشتباهاتم و علی‌رغم اینکه منظورشان را کاملاً متوجه نمی‌شوم، از جایی به بعد، فقط با زبان خودشان با من حرف می زنند. تازه، انگلیسی آنها به‌مراتب از ایتالیایی من بهتر است.

اشتباهاتم را تاب می‌آورند، تصحیحم می‌کنند، دلگرمی می‌دهند و کلمه‌هایی که کم می‌آورم، در اختیارم قرار می‌دهند. شفاف و باحوصله حرف می‌زنند؛ درست مثل پدر و مادرهادر برابر فرزندانشان. درست همان‌طور که به یکی زبان مادری یاد می‌دهند. تازه فهمیدم که حتی انگلیسی را هم این‌طور یاد نگرفته‌ام.

مارکو و کلادیا این کلید را به من می‌دهند. در مانتوا،[7] به لطف آنها، بالأخره خودم را داخل زبان ایتالیایی می‌یابم. چون درنهایت برای اینکه زبانی را یاد بگیرید و با آن احساس ارتباط کنید، باید با آن گفت‌وگو کنید؛ هرچند کودکانه و ناقص.

مکالمات

به امریکا که برمی‌گردم، دلم می‌خواهد به ایتالیایی حرف‌زدن ادامه دهم؛ اما با چه کسی؟ چند نفری را در نیویورک می‌شناسم که ایتالیایی را عالی صحبت می‌کنند. از حرف‌زدن با آنها خجالت می‌کشم. کسی را نیاز دارم که با او وارد زورآزمایی شوم و شکستم بدهد.

روزی برای مصاحبه با یک نویسندۀ زن معروف اهل رم که جایزۀ استرگا[8] را برده بود، به مؤسسۀ کاسا ایتالیا در دانشگاه یورک می‌روم. در اتاق شلوغی هستم که همه جز من، بی‌نقص ایتالیایی صحبت می‌کنند. رئیس مؤسسه به من خوشامد می‌گوید. به ایتالیایی می‌گویم که دلم می‌خواست می‌توانستم مصاحبه را به زبان ایتالیایی انجام دهم. برایش تعریف می‌کنم که سال‌ها پیش ایتالیایی خوانده‌ام؛ اما درست نمی‌توانم به ایتالیایی صحبت کنم.

گفتم: «باید تمرین کنم.»

با مهربانی جواب داد: «باید تمرین کنید.»

در بهار سال ۲۰۰۴، همسرم تکه‌کاغذی به دستم می‌دهد که در محله‌مان در بروکلین دیده است. روی کاغذ به ایتالیایی نوشته است: «ایتالیایی یاد بگیرید.» به نظرم نشانه‌ای می‌آید. با شماره‌شان تماس می‌گیرم و قرار ملاقات می‌گذارم. زنی دوست‌داشتنی و پرانرژی که او هم اهل میلان است به خانه‌ام می‌آید. در مدرسه‌ای خصوصی معلم است و در حومۀ بروکلین زندگی می‌کند. پرسید چرا دلم می‌خواهد ایتالیایی یاد بگیرم.

 

خوانندگانی که از اینستاگرام به این صفحه هدایت شده‌اند می‌توانند از اینجا به خواندن ادامه دهند

↓↓↓

 

توضیح می‌دهم که تابستان قرار است برای شرکت در جشنواره‌ای ادبی به رم بروم. به‌نظر، دلیل قانع‌کننده‌ای می‌آید. از شیفتگی‌ام به ایتالیایی چیزی نمی‌گویم یا اینکه مدت‌ها است با این امید یا بهتر بگویم این رؤیا زندگی‌ می‌کنم که خوب ایتالیایی یاد بگیرم. به او نمی‌گویم که دنبال راهی هستم که زبانی را زنده نگه دارم که ارتباطی با زندگی‌ام ندارد، از ندانستنش شکنجه شده‌ام و احساس نقص می‌کنم. نمی‌گویم که انگار ایتالیایی کتابی است که هر قدر تلاش می‌کنم نمی‌توانم بخوانمش.

هفته‌ای یک‌ ساعت یکدیگر را می‌بینیم. آن زمان، بچۀ دومم را حامله‌ام که قرار است در نوامبر به دنیا بیاید. سعی می‌کنم با او مکالمه برقرار کنم. در پایان هر درس معلمم فهرست بلندبالایی از کلماتی که در طول مکالماتم کم دارم، به من تحویل می‌دهد. فهرست‌ها را با پشتکار تمام مرور می‌کنم و در پوشه‌ای قرارشان می‌دهم؛ اما باز نمی‌توانم درست به خاطر بیاورمشان.

در جشنوارۀ رم سعی می‌کنم با آدم‌ها سه، چهار یا شاید هم پنج جمله ردوبدل کنم. بعد، خودم دست می‌کشم. بیشتر از این امکان ندارد. جملات را می‌شمارم؛ انگار ضربات مسابقۀ تنیس باشند یا دست‌‌وپا‌زدن‌ها در ابتدای یادگرفتن شنا.

علی‌رغم مکالمات زیادی که برقرار می‌کنم، ایتالیایی گریزپا و ناپایدار باقی می‌ماند. تنها در حضور معلمم به من رخ نشان می‌دهد. معلم به مدت یک ساعت، زبان را با خودش به خانه‌ام می‌آورد و بعد با خودش می‌برد. ایتالیایی تنها وقتی با معلمم هستم، عینی و ملموس به نظر می‌آید.

دخترم به دنیا می‌آید و چهار سال دیگر هم سپری می‌شود. کتاب دیگری را هم تمام می‌کنم. بعد از انتشارش در سال ۲۰۰۸ برای تبلیغ کتاب، دعوت دیگری از ایتالیا دریافت می‌کنم. در جلسۀ سخنرانی، معلم جدیدی پیدا می‌کنم. زن جوان پرانرژی و بادقتی اهل برگامو.[9] او هم هفته‌ای یک‌بار به خانه‌ام می‌آید. روی مبل کنار هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. با هم دوست می‌شویم. درک مطلبم به‌طرز ملموسی پیشرفت می‌کند. معلمم خیلی مشوق است و همیشه می‌گوید این زبان را خوب صحبت می‌کنم. اطمینان می‌دهد که در ایتالیا مشکلی نخواهم داشت؛ اما حرفش درست نیست. وقتی به میلان می‌روم و سعی می‌کنم هوشمندانه و روان حرف بزنم، همیشه متوجه اشتباهاتی هستم که مانعم می‌شوند و گیجم می‌کنند. برای همین بیشتر از همیشه احساس یأس می‌کنم.

در سال ۲۰۰۹ شروع می‌کنم به کارکردن با معلم سومم: زنی ونیزی که سی سال پیش به بروکلین آمده است و کارش بزرگ‌کردن بچه‌هایش در امریکا است. بیوه ‌است و در خانه‌ای میان گل‌های ویستریا، نزدیک پل وراتزانو[10] زندگی می‌کند. سگ نجیبی هم دارد که همیشه کنارش می‌نشیند. هر بار حدود یک ساعت طول می‌کشد تا به خانه‌اش برسم. سوار مترو می‌شوم و تا انتهای خط متروی بروکلین می‌روم.

عاشق این مسیرم. از خانه بیرون می‌زنم و بقیه را پشت سر می‌گذارم. به نوشته‌هایم فکر نمی‌کنم. برای چند ساعتی زبان خودم را فراموش می‌کنم. هر بار شبیه پرواز است. خانه‌ای در انتظارم است که درش فقط ایتالیایی اهمیت دارد. سرپناهی که واقعیتی نو از درودیوارش می‌تراود.

بسیار به معلمم علاقه‌مندم. بااینکه برای مدت چهار سال است که از ضمیر رسمی برای خطاب‌کردن یکدیگر استفاده می‌کنیم، رابطۀ غیررسمی نزدیکی داریم. با هم روی نیمکتی چوبی، پشت میز کوچک آشپزخانه‌اش می‌نشینیم. از آنجا کتاب‌هایش در قفسه‌ها پیدا است. عکس‌های نوه‌هایش هم.

از دیوارهایش دیگ‌های برنجی آویخته است. توی خانه‌اش دوباره از نو شروع می‌کنم: عبارات شرطی، نقل‌قول غیرمستقیم، استفاده از عبارات مجهول. با او برنامه ممکن‌تر از غیرممکن به نظر می‌رسد، سرسپردگی‌ام به زبان بیش از اینکه حماقت باشد، شبیه به یک حرفه به نظر می‌رسد.

دربارۀ زندگی‌هایمان با هم حرف می‌زنیم و دربارۀ اوضاع زبان. کوهی از تمرینات جلویم می‌گذارد: خشک، اما ضروری. مرتباً اصلاحم می‌کند. درحال گوش‌دادن به حرف‌هایش، در دفترم یادداشت برمی‌دارم. بعد از هر درس، هم احساس خستگی می‌کنم و هم احساس آمادگی برای درس بعد. بعد از خداحافظی، بعد از بستن در، بی‌ٌصبرانه منتظرم برگردم.

در مقطعی از زندگی، درس‌هایم با این معلمِ ونیزی‌ تبدیل می‌شود به فعالیت محبوبم. همچنان که با او درس می‌خوانم، قدم بعدی در این سفر زبانیِ غریب برایم روشن می‌شود. به یک‌باره تصمیم می‌گیرم به ایتالیا نقل مکان کنم.

کناره‌گیری

رم را انتخاب می‌کنم. رم، شهری است که از کودکی مرا سحر کرده است. تا این شهر را دیدم، مرا مقهور خود کرد. اولین باری که به رم رفتم، سال ۲۰۰۳، حسی شبیه خلسه، حسی از تعلق سراغم آمد. به نظرم آمد که این شهر را از پیش‌ترها می‌شناختم. تنها پس از چند روز مطمئن بودم که سرنوشتم این است که ساکن این شهر شوم.

هنوز در رم دوستی ندارم؛ برای دیدن کسی هم به آنجا نرفتم. قرار است آنجا بروم تا مسیرم را عوض کنم و به زبان ایتالیایی برسم. در رم، ایتالیایی می‌تواند هر روز با من باشد، هر دقیقه. می‌توانم همیشه حاضر باشم، همیشه مرتبط. دیگر شبیه کلید چراغی نبودم که گاهی برای روشن‌کردن از آن استفاده می‌کنند و بعد دوباره برای خاموش‌کردن.

برای آمادگی تصمیم می‌گیرم شش ماه قبل از سفر چیزی به انگلیسی نخوانم. با خودم عهد کردم که فقط به ایتالیایی کتاب بخوانم. به نظرم اینکه خودم را از زبان اصلی‌ام جدا کنم درست می‌آید. این را نوعی کناره‌گیری رسمی تلقی می‌کنم. قرار است یک زائر زبانی[2] باشم در رم. اعتقاد دارم که باید چیزی آشنا و صمیمی را پشت سر جا بگذارم.

ناگهان حس می‌کنم هیچ‌کدام از کتاب‌هایم به دردم نمی‌خورند. کتاب‌ها در نظرم به اجسامی معمولی بدل می‌شوند. پشتیبان زندگی خلاقه‌ام ناپدید می‌شود. ستارگانی که چراغ راهم بودند، ناگهان خاموش می‌شوند. مقابلم اتاق تازه‌ای می‌بینم؛ اتاقی خالی.

هر موقع می‌توانم، در اتاق مطالعه‌ام، در مترو یا توی تخت، پیش از خواب، خودم را در ایتالیایی غرق می‌کنم. قدم به سرزمین دیگری می‌گذارم: سرزمینی کشف‌ناشده و مبهم. نوعی تبعید خودخواسته است. بااینکه هنوز در امریکا هستم، خیال می‌کنم جایی دیگرم. موقع کتاب‌خواندن، حس می‌کنم مهمانم، خوش‌حال اما سردرگم. موقع خواندن، دیگر حس راحتی خانه را ندارم.

بی‌تفاوتی‌ها و بوم خالی موراویا را می‌خوانم، آتش و ماه پاوه‌زه[11] را و شعرهای کوآزیمودو[12] و سابا[13] را. هر طور که هست، می‌فهممشان و درعین‌حال نمی‌فهمم! تخصص‌ها را نفی می‌کنم تا خودم را به چالش بکشم. شک را با یقین تاخت می‌زنم.

کند و بادقت می‌خوانم و به‌سختی. هر صفحه به نظرم آغشته به لایۀ نازکی از مه است. موانع، مرا به هیجان وامی‌دارند. هر ساختار تازه‌ای به اعجاز می‌ماند و هر کلمۀ ناشناخته‌ای به تکه‌ای جواهر.

عبارت‌هایی را یادداشت می‌کنم تا بعداً معنایشان را نگاه کنم. بعد از تمام‌کردن هر کتاب، هراسانم. شبیه شق‌القمر است. روال کار از نظرم دشوار، اما رضایت‌بخش است و تا حدی معجزه‌آمیز. نمی‌توانم از کنار توانایی‌ام در این کار به راحتی بگذرم. درست مثل قدیم‌ترهاکه دختربچه‌ای بودم، کتاب می‌خوانم. برای همین به‌عنوان بزرگ‌سال، به‌عنوان نویسنده، لذت مطالعه را از نو کشف می‌کنم.

در این مدت حس انسانی را دارم که از وسط به دو نیم تقسیم شده است. نوشته‌هایم چیزی نیستند جز واکنش به آنچه خوانده‌ام. به‌عبارت‌دیگر، نوعی گفت‌وگواند. این دو کاملاً به هم وابسته و مرتبط‌اند.

حالا به زبانی می‌نویسم و به زبانی دیگر می‌خوانم. دارم نوشتن رمانی را تمام می‌کنم؛ بنابراین لزوماً در متن غوطه‌ورم. ترک‌کردن انگلیسی ناممکن است. زبان قوی‌ترم، هنوز هم مثل سایه تعقیبم می‌کند.

به ژانوسِ دوچهره فکر می‌کنم؛ دوچهره‌ای که هم‌زمان به گذشته و آینده می‌نگرند. او خدای باستانی آستانه[3] است؛ خدای آغاز و انجام. خدایی است که نمایندۀ لحظۀ گذار است. به دروازه‌ها می‌نگرد و به درها. خدایی است که منحصراً رومی است و از شهر محافظت می‌کند. تصویری استثنائی که قرار است ازاین‌به‌بعد همه‌ جا با او رودررو شوم.

خاطرات

چند روز پیش از تعطیلات نیمۀ آگوست با خانواده‌ام به رم رسیدیم. با سنت ترک‌کردن شهر به‌صورت گروهی، آشنا نیستم. درست لحظه‌ای که تقریباً همه درحال فرارند هنگامی است که تقریباً همۀ شهر مکث می‌کند، سعی می‌کنیم فصل جدیدی از زندگی‌مان را آغاز کنیم.

آپارتمانی در خیابان‌‌ ویا جولیا[14]اجاره می‌کنیم. خیابان شیکی است که در نیمۀ اگوست خلوت و ساکت می‌شود. گرمای هوا شدید و تحمل‌ناپذیر است؛ طوری که وقتی برای خرید بیرون می‌رویم، هر چند قدم، دنبال آرامشی گذرا می‌گردیم که زیر سایه‌ای کمی آرام بگیریم.

شنبه، شب دوم اقامتمان، وقتی به خانه می‌رسیم، درِ خانه باز نمی‌شود. قبل از این بدون هیچ مشکلی باز می‌شد؛ اما حالا، هر چقدرسعی می‌کنم کلید در قفل نمی‌چرخد. به‌جز ما کسی در ساختمان نیست. هنوز تلفن نخریده‌‌ایم و هیچ دوست یا آشنایی هم در رم نداریم. از هتلِ آن طرف خیابان درخواست کمک می‌کنم؛ اما دو کارمند هتل هم نمی‌توانند در را باز کنند. صاحب‌خانه‌مان هم رفته است سفر. بچه‌ها ناراحت، گرسنه و گریه‌کنان می‌خواهند هرچه‌سریع‌تر به امریکا برگردیم.

بالأخره یک قفل‌ساز می‌آوریم که در را در عرض چند دقیقه باز می‌کند. بیشتر از دویست یورو بدون گرفتن رسید برای بازکردنِ در به او می‌پردازیم.

این تجربۀ وحشتناک شبیه محاکمه با آتش است؛ نوعی غسل تعمید. مشکلات زیاد دیگری هم وجود دارد که هرچند کوچک، اما عذاب‌آورند؛ مثلاً نمی‌دانیم که زباله‌های بازیافتی را کجا بگذاریم، چه‌طور کارت مترو یا اتوبوس بخریم، ایستگاه‌های اتوبوس کجا هستند و… . همه چیز را باید از صفر یاد بگیریم. وقتی از سه نفر کمک می‌خواهیم، هر کدام جواب متفاوتی می‌دهند. عصبانی می‌شوم وحس می‌کنم بسیار شکننده شده‌ام. باوجود اشتیاق زیادی که برای زندگی در رم دارم، همه چیز به نظرم غیرممکن می‌آید، غیرقابل‌رمزگشایی و نفوذناپذیر.

یک هفته پس از رسیدن، بعد از آن شنبه‌شبِ فراموش‌نشدنی، دفتر‌چۀ خاطراتم را باز می‌کنم تا شرح مشکلاتمان را بنویسم. آن شب، کاری عجیب و غیرمترقبه می‌کنم: شروع می‌کنم در دفترم به ایتالیایی‌نوشتن! این کار را کاملاً ناخودآگاه انجام می‌دهم و کاملًا اتفاقی. دلیل نوشتنم این است که وقتی خودکارم را در دست می‌گیرم، دیگر صدای انگلیسی در مغزم نمی‌شنوم. در این مدت که همه چیز مبهوتم می‌کند، که همه چیز بی‌قرارم می‌کند، زبان نوشتارم را تغییر می‌دهم. به‌دقیق‌ترین شکل، با هرآنچه مرا می‌آزماید، رابطه برقرار می‌کنم.

وضع نوشتنم به ایتالیایی، وحشتناک و خجالت آور است: پر از غلط. بدون تصحیح ، بدون لغت‌نامه و تنها به‌طور غریزی می‌نویسم. راهم را مثل یک کودک، مثل یک کم‌سواد دنبال می‌کنم. از این وضعِ نوشتن خجالت می‌کشم. این انگیزۀ جادویی را که نمی‌دانم از کجا می‌آید، درک نمی‌کنم. نمی‌توانم متوقفش کنم.

انگار با دست چپ می‌نویسم، دست ضعیفم، دستی که برای نوشتن نیست. شبیه گناه، شورش یا انجام کاری احمقانه است.

در اولین ماه اقامت در رم، دفترچۀ ایتالیایی مخفی‌ام تنها چیزی است که آرامم می‌کند و به من احساس ثبات می‌دهد. گاهی نیمه‌های شب، بی‌خواب به طرف میزم می‌روم تا چند خطی به ایتالیایی بنویسم. این کاری کاملاً مخفیانه است. کسی شک نمی‌کند. کسی خبر ندارد.

کسی را که در این دفتر، با این زبان جدید و نامطمئن می‌نویسد، نمی‌شناسم. ولی می‌دانم که این بخش، واقعی‌ترین و صدمه‌پذیرترین بخش من است.

قبل از مهاجرت به رم، به‌ندرت به ایتالیایی می‌نوشتم. سعی می‌کردم برای دوست ایتالیایی‌ام که در مادرید زندگی می‌کرد، نامه بنویسم. نامه‌ها شبیه تمرین‌‌های رسمی و مصنوعی بودند. لحنشان به لحنم در امریکا شباهتی نداشت.

اما در رم، نوشتن به ایتالیایی تنها راهی است که خودم را اینجا حاضر حس می‌کنم. شاید این راهی ارتباطی با ایتالیا بود، به‌خصوص به‌عنوان نویسنده. دفترچه خاطرات جدید، با وجود همۀ نقایصش و با جود اینکه پر از اشتباه است، آینۀ تمام‌نمای سردرگمیِ من است. نمایانگر تغییری بنیادین است، وضعیت سردرگمی محض.

ماه‌های پیش از آمدن به ایتالیا به‌دنبال مسیری جدید برای نوشتن بودم. دنبال دستاوردی جدید می‌گشتم؛ اما نمی‌دانستم زبانی که به‌آرامی در طول سالیان زیاد در امریکا یاد گرفته بودم، دست آخر مسیررا نشانم خواهد داد.

یک دفترچه را تمام می‌کنم و کارم را در دفترچۀ دیگری ادامه می‌دهم. اینجا است که استعارۀ‌ دوم به ذهنم می‌رسد: انگار داشتم با تجهیزات کم از کوهی بالا می‌رفتم. نوعی تنازع ادبی برای بقا است. کلمات زیادی برای بیان منظورم در اختیار ندارم. به وضعیت محرومیت آگاهم. درعین‌حال، احساس آزادی و سبکی می‌کنم. دلیل نوشتن را دوباره پیدا کرده‌ام: لذت و درعین‌حال احتیاج به نوشتن را. دارم حس خوبی را که در بچگی تجربه کرده‌بودم، دوباره پیدا می‌کنم: نوشتن کلمات در دفترچه‌ای که هیچ‌کس آن را نمی‌خوانَد.

در ایتالیایی بدون هیچ سبکی می‌نویسم، به‌صورتی کاملاً ابتدایی. همیشه نا‌مطمئنم. تنها نیتم، در کنار ایمانی کورکورانه اما صادق، این است که فهمیده شوم و بتوانم خودم را بفهمم.

دگردیسی

کمی قبل از اینکه شروع به نوشتنِ این فکرها کنم، ایمیلی از دوست نویسنده‌ام دومینکو استارنون[15] دریافت کردم. آن زمان یک سال بود که در رم اقامت داشتم. در پاسخِ اشاره‌ام به اینکه مایلم ایتالیایی‌ام را تقویت کنم، نوشته بود «زبان جدید تقریباً یک زندگی جدید است. گرامر و نحو، آدم را از نو می‌سازند. آدم در یک قانون فکری جدید ونوعی ادراک جدید قدم می گذارد.» چقدر این حرف‌ها به من اطمینان دادند! تمام خواسته‌ها و سردرگمی‌هایم را شامل می‌شدند. بعد از خواندن این نامه، انگیزه‌ام را برای‌ بیان خودم به زبانی جدید، بهتر درک می‌کردم: قراردادن خودم، به‌عنوان نویسنده، در معرض نوعی دگردیسی.

تقریباً در همان حوالی که این نامه‌ را دریافت کردم، در جلسۀ پرسش‌وپاسخی دربارۀ کتاب محبوبم از من سؤال شد. همراه با پنج نویسندۀ دیگر در لندن روی صحنه بودیم. این سؤال معمولاً برایم آزاردهنده است. هرگز هیچ کتابی برایم کامل نبوده است؛ بنابراین هرگز نمی‌دانستم باید به این سؤال چه پاسخی بدهم. اما این دفعه می‌توانستم بی هیچ درنگی بگویم که کتاب محبوبم، دگردیسی اوید است. کتاب فوق‌العاده‌ای‌ است. شعری است دربارۀ همه چیز. همۀ معانی را منعکس می‌کند. اولین بار بیست‌وپنج سال پیش زمانی که دانشجو بودم، این کتاب را به زبان لاتین خواندم. اتفاقی فراموش‌ناشدنی بود یا شاید یکی از خواندنی‌های بسیار رضایت‌بخش‌عمرم. برای فهمیدن شعر مجبور بودم تک‌تک کلمات را ترجمه کنم. باید خودم را وقف زبانی باستانی و سخت می‌کردم. بااین‌وجود نوشتار اوید دلم را برد و مسحورم کرد. اثری فوق‌العاده در زبانی مسحورکننده را از نو کشف کردم. به نظرم خواندن به زبانی خارجی، ژرف‌ترین نوعِ خواندن است.

زمانی را که الهۀ دَفنی[16] به درخت برگ‌بو تبدیل شد، به‌وضوح به یاد می‌آورم. آپولو، خدای عاشقی، به‌دنبال دفنی است و او فرار می‌کند. دوست دارد مانند دیانای باکرۀ تنها، پاک‌دامن و وفادار به جنگل و شکار باقی بماند. دفنی  ترسیده و نمی‌تواند از دست خدا بگریزد. در همین حال از پدرش کمک می‌خواهد. پدرش، پنئوس،[17]  رودخانه‌ای مقدس است. اوید می‌نویسد: «هنوز دعایش را تمام نکرده است که سنگینی عظیمی به درون بدنش نفوذ می‌کند، سینه‌های نرمش به صورت پوسته‌های نازک جمع می‌شوند، موهایش مانند برگ و دست‌هایش به‌شکل شاخه رشد می‌کنند. پاهایش که لحظه‌ای قبل بسیار پرشتاب بودند، مانند ریشه‌هایی لَخت می‌شوند. صورتش در بطن درخت ناپدید می‌شود.» وقتی آپولو دستش را روی تنۀ درخت می‌گذارد، «احساس می‌کند که همچنان سینه‌ای در زیر پوست درخت می‌لرزد.»

دگردیسی، فرایندی خشن و درعین‌حال زاینده‌ است. تولد و مرگ است. مشخص نیست که چه زمانی الهه تمام و درخت آغاز می‌شود. زیبایی این صحنه در این است که یکی‌شدنِ دو عنصر متفاوت را به تصویر می‌کشد. کلماتی که الهه‌ و درخت را توصیف می‌کنند، در کنار هم قرار گرفته‌اند: برگ‌ها/ موها، شاخه‌‌ها/دست‌ها و نیز پوستۀ ‌درخت و سینه. هم‌نشینی ادبی این کلمات، تناقض و گرفتاری را تقویت می‌کند. این هم‌نشینی بر ما اثری دوگانه می‌گذارد و ما را سردرگم می‌کند. این هم‌نشینی، حس اسطوره‌ای و به نظر من کهنِ بودنِ دو چیز در یک زمان را بیان می‌کند: نامشخص و مبهم‌بودن، حس برخورداری از هویتی دوگانه.

دفنی تا زمانی که تبدیل به درخت شود، به‌دنبال زندگی خودش است؛ اما حالا متوقف شده، دیگر نمی‌تواند حرکت کند. آپولو می‌تواند لمسش کند؛ اما نمی‌تواند تصاحبش کند. هر چند ظالمانه، اما دگردیسی راه نجات اوست. از طرفی با این وضع، استقلالش را از دست می‌دهد و از طرف دیگر، به‌عنوان درخت برای همیشه در جنگل باقی می‌ماند؛ آن‌هم در جای خودش که در آن صاحب نوع دیگری از آزادی است.

همان‌طور که پیش‌تر هم گفتم، فکر می‌کنم که نوشتن به زبان ایتالیایی برایم نوعی پریدن است. با کالبدشکافی دگردیسی زبانی‌ام، متوجه می‌شوم که دارم سعی می‌کنم از چیزی دور شوم، که خودم را آزاد کنم. تقریباً دو سال است که به ایتالیایی می‌نویسم و احساس می‌کنم که عوض شده‌ام، که تقریباً از نو متولد شده‌ام. اما این تغییر، این دریچۀ نو هزینه‌بر است. مانند دفنی، من هم خودم را محصور می‌یابم. نمی‌توانم مثل گذشته حرکت کنم؛ طوری که عادت کرده بودم در زبان انگلیسی باشم. ایتالیایی به‌عنوان زبان جدید، مرا مانند پوسته‌ای پوشانده است. به درون این پوسته رفته‌ام. نو شده‌ام و نیز اسیر، آسوده و ناآرام.

چرا دارم فرار می‌کنم؟ چه چیزی به فرار مجبورم کرده‌ است؟ چه کسی می‌خواهد مهارم کند؟

مشخص‌ترین جواب، زبان انگلیسی است؛ اما فکر می‌کنم جواب دقیق‌تر همۀ چیزهایی باشد که این زبان برایم نمادپردازی کرده است. برای اینکه تقریباً در تمام زندگی‌ام، انگلیسی برایم نمایندۀ تقلایی خورنده بوده، تنازعی دردناک و احساس شکستی مدام که تقریباً منبع تمام نگرانی‌های من است. این زبان، نمایندۀ فرهنگی بوده است که باید بر آن مسلط می‌شدم و توصیفش می‌کردم. از این می‌ترسیدم که این تسلط، معادل شکاف میان من و والدینم باشد. انگلیسی نشان‌دهندۀ بخشی سخت و ناگوار از گذشتۀ من است. بخشی که از آن خسته شده‌ام.

بااین‌حال، عاشقِ این زبان بودم. در زبان انگلیسی نویسنده شدم و بعد، تقریباً بی‌دردسر مشهور شدم. جایزه‌ای را بردم که اطمینان داشتم لیاقتش را ندارم و اعطایش به من به نظرم اشتباه می‌آمد. بااینکه افتخار بزرگی بود، همیشه به آن مشکوک ماندم. بااینکه نمی‌توانستم با آن افتخار ارتباط برقرار کنم؛ زندگی‌ام را تغییر داد. از آن زمان به‌عنوان نویسنده‌ای موفق شناخته می‌شدم. پس مجبور بودم حس یک نویسندۀ ناشناس و نا‌بلد را کنار بگذارم. تمام نوشته‌هایم از جایی می‌آید که حس می‌کنم نامرئی‌ و دسترس‌ناپذیر‌‌م؛ اما یک سال بعد از انتشار اولین کتابم، گمنامی‌ام را از دست دادم.

برای همین است که فکر می‌کنم نوشتن به زبان ایتالیایی این امکان رابه من می‌دهدکه هم‌زمان از دو احساس فرارکنم: احساس شکست و موفقیتی که در زبان انگلیسی داشته‌ام. ایتالیایی مسیر ادبی بسیار متفاوتی را نشانم می‌دهند. به‌عنوان نویسنده می‌توانم خودم را تخریب کنم و دوباره از نو بسازم. می‌توانم کلمه‌ها را به هم وصل کنم و بدون اینکه متخصص فرض شوم، روی جملاتم کار کنم. وقتی به ایتالیایی می‌نویسم، محکوم به شکست‌خوردن هستم؛ اما بر خلاف احساس شکستم در گذشته، این حس نه عذابم می‌دهد و نه اندوهگینم می‌کند.

وقتی اعلام می‌کنم که این روزها مشغول نوشتن به زبان جدیدی هستم، خیلی از مردم واکنش‌های منفی نشان می‌دهند. در امریکا بعضی توصیه می‌کنند که دست از این کار بردارم. نظرشان این است که دوست ندارند ترجمۀ کارهایم از زبانی خارجی را بخوانند. نمی‌خواهند تغییر کنم. در ایتالیا، باوجوداینکه خیلی‌ها برای برداشتن چنین قدمی تشویق و حمایتم کرده‌اند؛ باز می‌پرسیدند چرا می‌خواهم به زبانی بنویسم که مخاطبان بسیار کمتری نسبت به زبان انگلیسی دارد. بعضی هشدار دادند که جدایی‌ام از زبان انگلیسی ممکن است فاجعه‌بار باشد و مرا به دام بیندازد. آنها متوجه نیستند که چرا مترکب ‌چنین ریسکی شده‌ام.

چنین عکس‌العمل‌هایی متعجبم نمی‌کند. تحول، به‌خصوص تحولی که به‌عمد دنبال شده باشد، گاهی به‌عنوان اتفاقی منفی و حتی تهدیدآمیز تلقی می‌شود. من دختر مادری هستم که هیچ‌گاه حاضر نبود تغییر کند. مادرم در امریکا تا جایی که امکان داشت، به طرزی لباس می‌پوشید و رفتار می‌کرد و غذا می‌خورد و فکر می‌کرد و زندگی می‌کند که انگار هرگز پایش را از کلکته بیرون نگذاشته است! امتناع از تغییردادنِ عادات، رفتار و خواسته‌هایش راهبردی بود که برای مقاومت در مقابل فرهنگ امریکایی به کار می‌برد؛ برای جنگیدن و حفظ هویتش. امریکایی‌شدن و حتی شبیه امریکایی‌ها شدن برایش شکستی تمام‌عیار بود. هر بار مادرم به کلکته باز می‌گردد، به این افتخار می‌کند که با وجود تقریباًپنجاه سال زندگی دور از هند، شبیه زنی است که انگار هرگزآنجا را ترک نکرده است.

من برعکس مادرم هستم. درحالی‌که «تغییرنکردن»، شیوۀ تمرد مادرم بود، «پافشاری روی تغییر» شیوۀ من است. تصادفی نیست که «تبادل»،[18] اولین داستانی که به ایتالیایی نوشتم، با این جمله آغاز می‌شود: «زنی بود، مترجمی، که می‌خواست آدم دیگری باشد.» در تمام زندگی‌ تلاش کرده‌ام که از بی‌اعتباری اصالتم بگریزم. این بی‌اعتباربودن منشأ ناراحتی‌ام بود؛ چیزی که از آن فرار می‌کردم. برای همین است که هیچ‌وقت از خودم راضی نبودم. تغییر تنها راه‌حل به نظر می‌رسید. با نوشتن، راهی پیدا می‌کردم که خودم را پشت شخصیت‌های داستانی‌ام مخفی کنم و از خودم فرار کنم. راهی کشف کرده بودم که از تغییری به تغییر دیگر بروم.

می‌توان ادعا کرد که مکانیزم دگردیسی تنها عنصر زندگی است که هرگز تغیر نمی‌کند. سفرِ هر انسانی از هر کشوری در هر دورۀ تاریخی در تمام جهان و هر چه در آن است، چیزی نیست جز زنجیره‌ای از تغییراتِ گاه نامحسوس و گاه عمیق که اگر نبودند، بی‌حرکت می‌ماندیم. لحظات تغییر، ستون فقرات ما آدم‌ها هستند. این لحظات اگر رهایی باشند یا شکست، لحظاتی هستند که اغلب به خاطر می‌آوریم. به بودنمان معنا می‌دهند. تقریباً هر چه باقی می‌ماند، فراموشی است.

به‌شخصه فکر می‌کنم که قدرت هنر، قدرتی است که ما را بیدار نگه می‌دارد، ما را عمیق می‌کند و تغییر می‌دهد. وقتی رمانی می‌خوانیم یا فیلمی می‌بینیم یا به قطعه‌ای موسیقی گوش می‌دهیم، به‌دنبال چه هستیم؟ ما از طریق اثر هنری در جست‌وجوی چیزی هستیم که تغییرمان ‌دهد؛ چیزی که تا پیش از این از آن آگاه نبودیم. می‌خواهیم خود را تغییر دهیم؛ درست همان‌طور که شاهکار اوید مرا تغییر داد.

دگردیسی در عالم حیوانات، طبیعی است و به‌معنای مسیری بیولوژیک است که شامل مراحل مختلفی است. این مراحل در آخر به تحولی کامل منجر می شود. وقتی کرم ابریشمی تبدیل به پروانه می شود، دیگر کرم نیست؛ پروانه است. اثر دگردیسی، کامل و دائمی است. موجود زنده چیزی را از دست می‌دهد و چیز جدیدی به دست می‌آورد که تقریباً از وضعیت اولیه، تشخیص‌دادنی نیست. موجود، پس از دگردیسی قابلیت‌های جدید دارد، زیبایی جدید و ظرفیت‌های جدید.

دربارۀ من، دگردیسی کامل امکان‌پذیر نیست. می‌توانم به ایتالیایی بنویسم؛ اما نمی‌توانم تبدیل به نویسنده‌ای ایتالیایی شوم. با اینکه دارم این جمله را به ایتالیایی می‌نویسم؛ قسمتی از وجودم که با انگلیسی‌نوشتن شرطی شده است، مقاومت می‌کند. به فرناندو پاسوآ[19] فکر می‌کنم. او نویسنده‌ای است که توانست چهار نسخه از خودش را به وجود بیاورد: چهار نویسندۀ متمایز و مشخص! به‌یُمن این کار توانست پا از محدودۀ خویش فراتر بگذارد. شاید کاری که من دارم می‌کنم، با کمک‌گرفتن از ایتالیایی، شبیه شیوۀ او باشد. تبدیل‌شدن به نویسنده‌ای دیگرامکان‌پذیر نیست؛ اما شاید امکان دو نویسندۀ مجزا شدن وجود داشته باشد.

عجیب این است که وقتی به ایتالیایی می‌نویسم، باوجوداینکه بی‌دفاع‌ترم، بیشتر احساس امنیت می‌کنم. درست است که زبان جدید مرا محافظت می‌کند و می‌پوشاند؛ اما بر خلاف دفنی، پوشش من پوشش نفوذپذیری‌ است. حس می‌کنم تقریباً پوستی ندارم. در فقدان پوسته‌ای ضخیم، در ایتالیایی نویسنده‌ای قوی‌تر و آزادترم؛ نویسنده‌ای که دارد دوباره ریشه می‌دهد و جور دیگری رشد می‌کند.

 

ترجمه از ایتالیایی: آن گلدستین

تارنمای مطلب اصلی:

http://www.newyorker.com/magazine/2015/12/07/teach-yourself-italian

[1] Saprebbe dirmi? Dove si trova? Come si fa per andare?

[2] a linguistic pilgrim

[3] The ancient god of the threshold

[1]. Ovid

[2]. Alberto Moravia

[3]. buono

[4]. bello

[5]. Mantua

[6]. Marcos y Marcos

[7]. Mantua

[8]. Strega Prize

[9]. Bergamo

[10]. Verrazano Bridge

[11]. Pavese

[12]. Quasimodo

[13]. Saba

[14]. Via Giulia

[15]. Domenico Starnone

[16]. Daphne

[17]. Peneus

[18]. The Exchange

[19]. Fernando Pessoa

story image