وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

کاری که می‌کُنی، آدمی که هستی

تونی موریسون (ترجمه‌ی عرفان مجیب): برای اینکه دو دلار پول در بیاورم فقط کافی بود بعد از مدرسه بروم چند ساعتی خانه‌ی خانم را نظافت کنم. خانه‌ی زیبایی بود، با مبل‌هایی با روکش مشمع، موکت‌های سفید‌و‌آبیِ کیپ زمین و سِت سفیدرنگ اجاق‌گاز، ماشین لباس‌شویی و خشک‌کن‌ ــ‌وسایلی که در آن محله رایج بودند و در محله‌ی ما خبری ازشان نبود. در گرماگرم جنگ توی خانه‌‌ی خانم کره، شکر، استیک و جوراب‌ ساق‌بلند پشتْ‌خط‌دار پیدا می‌شد.

بلد بودم چه‌طور زانو بزنم و زمین را برق بیاندازم یا چه‌طور توی تشت‌های رویی خودمان رخت بشویم، ولی هرگز جاروبرقی و اتوی غیرزغالی ندیده بودم.

بخشی از غروری که از کار کردن برای خانم حس می‌کردم به خاطر این بود که پولی برای ولخرجی در می‌آوردم. می‌توانستم بروم سینما یا آب‌نبات و اسباب‌بازی و بستنی بخرم. اما بخش عمده‌ای از غرورم به این خاطر بود که نصف حقوقم را به مادرم می‌دادم. معنی‌اش این بود که بخشی از درآمدم صرف پرداخت حق بیمه و طلب شیرفروش و یخ‌فروش می‌شد. لذت مفید بودن برای والدینم لذت زایدالوصفی بود. مثل بچه‌های توی قصه‌های پریان نبودم: موجوداتی سربار و دهان‌هایی گرسنه، وبال گردن بزرگ‌ترها که باید مدام تنبیه می‌شدند و گاهی چنان مشکلات بغرنجی به وجود می‌آوردند که بزرگترها مجبور می‌شدند در جنگل رهایشان کنند. جایگاه من در خانه جایگاهی نبود که با انجام کارهای متداول خانه به دست بیاید. بزرگ‌ترها همیشه در مقابلم لبخند ملایمی می‌زدند و سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دادند ــ تصدیق این نکته که من از قماش بزرگترها بودم، نه بچه‌ها.

در آن روزهای دهه‌ی چهل، اینطور نبود که بچه‌ها صرفاً مورد عشق و محبت باشند، بلکه مورد نیاز هم بودند. می‌توانستند پول دربیاورند، می‌توانستند مراقب بچه‌های کوچک‌تر از خودشان باشند و خیلی وظایف دیگر را به عهده بگیرند. گمان کنم امروزه دیگر چنین انتظاری از بچه‌ها نمی‌رود. بچه‌ها مورد محبت و عشق‌اند و محتاج مراقبت و یاری. بسیار خب، ولی…

کم‌کم در کار نظافت خانه‌ی خانم خبره شدم. آن‌قدر خبره که وظایف بیش‌تری به من محول می‌شد، وظایف خیلی بیش‌تری. خانم از من می‌خواست کتابخانه‌اش را به طبقه‌ی دوم منتقل کنم. یک بار از من خواست پیانو را از این سر اتاق به آن‌سر اتاق بکشم. موقع حمل کتاب‌ها بد جوری زمین خوردم. بعد از هل دادن پیانو دست و پاهایم به شدت درد گرفته بود. دلم می‌خواست از زیر کار شانه خالی کنم یا دست‌ کم اعتراضم را به گوش خانم برسانم، ولی می‌ترسیدم اخراجم کند و آزادی ناشی از مزد و جایگاهم در خانه را از دست بدهم. هر چند هر دوی این‌ها به تدریج داشتند رنگ می‌باختند. خانم لباس‌هایش را در ازای مبلغی به من می‌داد. در چشم دختر‌بچه‌ای که تنها دو دست لباس مدرسه داشت، لباس‌ها چشم‌نواز به نظر می‌رسیدند. پس تحت تأثیر قرار گرفتم  و چند دستی خریدم. این رویه ادامه پیدا کرد تا این‌که مادرم یک روز از من پرسید آیا واقعاً دلم می‌خواهد در ازای یک مشت لباس کهنه کار کنم؟ پس یاد گرفتم که وقتی خانم ژاکتی رنگ‌‌ورورفته را به قیمت یک چهارم حقوق هفتگی‌‌ام پیشنهاد می‌دهد چطور تشکر کنم و نه بگویم.

با این وجود جمع کردن شهامتم و اعتراض کردن به خانم آسان نبود. می‌دانستم اگر به مادرم بگویم که چقدر از وضعیت کارم ناراضی‌ام فوراً پیشنهاد می‌کند که کارم را متوقف کنم. پس یک بار که در آشپزخانه با پدرم تنها بودم شروع کردم به غر‌و‌لند کردن راجع به کارم. برایش جزئیاتی را تعریف کردم و مثال‌هایی آوردم تا متوجه شود چه چیزهایی اذیتم می‌کند. پدرم با این‌که خوب به حرفم گوش می‌کرد، نشانی از همدردی از خودش بروز نمی‌داد. خبری از «آخِی» و «طفلک دخترکم» نبود. احتمالاً فهمیده بود که دنبال راه حل‌ام و نه راه فرار. به هر حال، فنجان قهوه‌اش را زمین گذاشت و گفت، «گوش کن. تو اون‌جا زندگی نمی‌کنی، دخترم. خونه‌ت این‌جاست. پیش ما. برو سر کارت، پولت رو بگیر و برگرد خونه‌ت.»

آن‌‌ جملات حرف‌های پدرم بودند. این‌ها اما چیزی بود که من شنیدم:

 

  • فارغ از نوع کاری که می‌کنی، وظیفه‌ات را به خوبی انجام بده ــ‌ نه به خاطر رضایت کارفرمایت، بلکه به خاطر خودت.
  • این تو هستی که کارت را می‌سازی نه برعکس.
  • زندگی‌ واقعی‌ات این‌جا با ماست، با خانواده‌ات.
  • تو کاری نیستی که انجام می‌دهی، تو آدمی هستی که هستی.

 

از آن به بعد برای همه جور آدمی کار کرده‌ام، از نابغه گرفته تا عوضی، از شوخ‌‌طبع تا جدی، از خوش‌قلب تا زورگو. هزارویک‌جور شغل داشته‌ام و هرگز سطح کار را با سطح خودم اشتباه نگرفته‌ام. هزارویک‌جور شغل داشته‌ام و هرگز کارم را آن‌قدر سفت نچسبیده‌ام که خانواده‌ام از دستم برود.

story image