بیست گشایش طوفانی در ادبیات غرب
عرفان مجیب
جملهی آغازین در ادبیات داستانی تافتهی جدا بافته است. جملهی آغازین است که مثل قلابی از دست نویسنده رها میشود و اگر به دهان خواننده گیر کند نویسنده میتواند مخاطبش را در آبهای داستانی با خودش به این سو و آن سو بکشد. اهمیت جملهی آغازین تا حدی است که بسیاری از نویسندگان ترجیح میدهند کار نوشتن و نهایی کردنش را پس از اتمام نگارش داستان انجام دهند. بیجهت نیست که نویسندهای مثل استفن کینگ برای نوشتن جملهی آغازین رمانهایش چند ماه تا چند سال وقت صرف میکند.
البته آثار ادبی موفق زیادی وجود دارند که لزوماً جملات آغازین شگفتانگیزی ندارند، پس نمیتوان نتیجه گرفت که جملهی آغازینِ شاهکاری ادبی لزوماً گشایشی درخشان است. با این حال، در ادامهی این یادداشت ضمن ذکر نمونههایی از جملات آغازین درخشانِ شاهکارهای ادبیات غرب، توضیح کوتاهی در مورد روند فکری نویسنده و دلایل نبوغآمیز بودن جملات ذکر خواهد شد. تا جایی که کیفیت ترجمههای فارسی موجود در بازار قابل قبول باشد سعی شده از ترجمهی مجدد خودداری شود، زیرا ترجمههای موجود این حسن را دارند که با اشراف به کلیت رمان برگردانده شدهاند و احتمالاً از ترجمهی خارج از بستر دقیقترند.
یک: صد سال تنهایی، گابریل گارسیا مارکز
گشایش داستان: سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آتورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.
ترجمهی بهمن فرزانه
روند فکری نویسنده: قبل از اینکه وارد مقولهی «یخ» شوید خیلی خونسردانه به خواننده اطلاع بدهید که قرار است یکی از مهمترین شخصیتهای کتابتان را پای جوخهی آتش بفرستید. همین خبر خودش حداقل خواننده را صد صفحه به دنبال خواهد کشاند.
دو: ۱۹۸۴، جورج اورول
گشایش داستان: روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعتها زنگ ساعت سیزده را مینواختند.
ترجمهی صالح حسینی
روند فکری نویسنده: برای اینکه خواننده را برای خواندن رمانی آخرالزمانی آماده کنید روزی بهاری را با سرما، عددی شوم و صدای زنگ ساعت تلفیق کنید. آنگاه به صندلیتان تکیه بزنید و تماشا کنید که خواننده چطور دربارهی احتمال اینکه زنگ ساعت بیش از دوازده بار به صدا در بیاید با خودش کلنجار میرود.
سه: دلبند، تونی موریسون
گشایش داستان: شمارهی۱۲۴ کینهتوز بود، مملو از کینهی یک نوزاد.
مترجم: مرجان مثنوی
روند فکری نویسنده: برای جلب توجه خواننده فاعل جملهی اول رمانتان را عددی سه رقمی قرار دهید. در صورتی که حربهتان جواب نداد با استعارهای وحشتناک دربارهی یک کودک کار را پی بگیرید.
چهار: مسخ، فرانتس کافکا
گشایش داستان: یک روز صبح، همین که گرهگوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهی تمامعیار عجیبی مبدل شده بود.
ترجمهی صادق هدایت
روند فکری نویسنده: برای وارد شدن به جهان بدبختیهای گرگوار سامسا با تعریف یکی از خوابهایش شروع کنید… نه! اصلاً کابوس را فراموش کنید و یک راست بروید سراغ تبدیل شدن یک انسان به سوسکی غولپیکر.
پنج: بیگانه، آلبر کامو
گشایش داستان: امروز مامان مُرد، شاید هم دیروز، نمیدانم.
ترجمهی خشایار دیهیمی
روند فکری نویسنده: برای اینکه ماجرای قتل غیرعمد را به خواننده بفروشید اول کاری کنید شخصیتتان تا جای ممکن بیخیال و خونسرد جلوه کند. نشد! کمی خونسردتر، کمی بیخیالتر. نه، کافی نیست. بیشتر. خب، حالا شد.
شش: هابیت، جی. آر. آر. تالکین
گشایش داستان: روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی میکرد. نه از آن سوراخهای کثیف و نمور که پر از دُم کرم است و بوی لجن میدهد، نه از آن سوراخهای شنیِ خشکوخالی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمیشود؛ سوراخ از آن سوراخهای هابیتی بود و این یعنی آسایش مطلق.
ترجمهی رضا علیزاده با کمی دستکاری
روند فکری نویسنده: برای خلق یکی از باشکوهترین جهانهای موازی در تاریخ ادبیات با حفر سوراخی در زمین شروع کنید!
هفت: پرواز بر فراز آشیانهی فاخته، کن کیزی
گشایش داستان: آنها آن بیروناند. پسران سیاهپوست با لباسهای سفید که زودتر از من از خواب بلند میشوند تا در سالن مرتکب کثافتکاریهای جنسی شوند و قبل از اینکه از راه برسم شواهدش را از بین ببرند.
روند فکری نویسنده: ابتدا با جملهای شروع کنید که حاکی از بدگمانی باشد. اشاره به یک «آنها»ی مجهول شروع خوبی است، اما برای رساندن جمله به سرمنزل مقصود باید چیز مشخصتری اضافه کنید. کثافتکاریهای جنسی! حالا شد.
هشت: آنا کارنینا، لئو تولستوی
گشایش داستان: خانوادههای خوشبخت همه مثل هماند، اما خانوادههای بدبخت همه بدبختی خاص خود را دارند.
ترجمهی مشفق همدانی
روند فکری نویسنده: مسئلهای بزرگ را تا جای ممکن سادهسازی کنید. به عبارت دیگر یک کلیگویی اساسی در مورد بشریت تحویل خواننده بدهید. بعد به صندلیتان تکیه بزنید و تماشایشان کنید که چطور به درستی حرفتان پی میبرند.
نُه: لولیتا، ولادیمیر نابِکُف
گشایش داستان: لولیتا، روشنایی زندگی من، آتش میان پاهای من. گناه من، روح و روان من.
روند فکری نویسنده: با انتخاب اسمی که به «ایتا» ختم میشود خیلی زیرپوستی به کمسنوسال بودن منظور عشقتان اشاره کنید. اضافه کردن واژهی «گناه» به این ترکیب هم البته فکر بدی نیست.
ده: ناتور دشت، جی.دی. سلینجر
گشایش داستان: اگه واقعاً میخوای قصه رو بشنوی، لابد اول چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا دنیا اومدم و بچگی گندم چه جوری بوده و پدرمادرم قبل دنیا اومدنم چیکار میکردهن و از اینجور مزخرفاتِ دیوید کاپرفیلدی، ولی من اصلاً حالوحوصلهی تعریف کردن این چیزا رو ندارم.
ترجمهی محمد نجفی
روند فکری نویسنده: بیمقدمه کلاسیکهای تاریخ ادبیات رو بشویید و پهن کنید، از زیر ارائهی هر گونه جزئیاتی در بروید و کاری کنید که همه تشنهی بیشتر خواندن شوند. آنوقت مطمئن شوید که راوی رمانتان حتی یک درصد هم نمیتواند این تکنیک را در مواجهه با زنها به کار بگیرد.
یازده: غرور و تعصب، جین آستین
گشایش داستان: یکی از حقایق مورد توافق جهانیان این است که مرد مجرد ثروتمند حتماً دنبال همسر میگردد.
روند فکری نویسنده: در زمانهای که جامعه رکورد پاستوریزه بودن را جابهجا کرده جملهای کنایهآمیز بنویسید که نسلهای بعد با خواندنش بلافاصله خیال کنند جدی میگویید.
دوازده: موبیدیک، هرمان ملویل
گشایش داستان: مرا اسماعیل صدا کنید.
روند فکری نویسنده: خب، دست کم اجازه بدهید کتابتان یک جملهی کوتاه داشته باشد.
سیزده: فارنهایت ۴۵۱، ری بردبری
گشایش داستان: سوزاندن چیزها لذتبخش بود.
روند فکری نویسنده: فعل باستانی «سوزاندن» را کنار قید اغواکنندهای همچون «لذتبخش» قرار دهید و امیدوار باشید چهل سال بعد یکی از این کمپانیهای بزرگ سیگارسازی* جملهتان را برای تبلیغ محصولاتش استفاده نکنند.
*اشاره به کمپانی کمل
چهارده: ماجراهای هاکلبریفین، مارک تواین
گشایش داستان: اگر کتاب «ماجراهای تام سایر» رو نخونده باشید نمیشناسیدم، اما خیالی نیست، چون کتاب رو آقای مارک تواین درست کرده بودن و ایشون هم معمولاً جز حرف راست چیزی از دهنشون در نمیاد.
روند فکری نویسنده: رمانی چهل و سه فصلی با زبان عامیانهی روستایی بنویسید. برای این کار زاویهی دید پسری سیزدهساله و بیسواد را انتخاب کنید و حالا که به خودتان زحمت نوشتن میدهید کاری کنید که کتابتان بهترین رمان تاریخ ادبیات آمریکا از آب بیرون بیاید.
پانزده: داستان دو شهر، چارلز دیکنز
گشایش داستان: بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه به سوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم ــالغرض، آن دوره چنان به عصر حاضر شبیه بود که بعضی مقامات جنجالی آن اصرار داشتند در اینکه مردم باید این وضع را، خوب یا بد، در سلسهی مراتب قیاسات، فقط با درجهی عالی بپذیرند.
ترجمهی ابراهیم یونسی
روند فکری نویسنده: زمین بود، آسمان بود، خورشید بود، ماه بود، نمک بود، فلفل بود… الی آخر. چیزی شبیه به داستان آفرینش. سهل و ممتنع. هنوز هم بعد از گذشت بیش از یک و نیم قرن تکاندهنده و دقیق است.
شانزده: پیرمرد و دریا، ارنست همینگوی
گشایش داستان: پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود.
روند فکری نویسنده: قلابتان را در دریای داستان بیاندازید و با یک تکجملهی تعلیقآمیز کرور کرور خواننده صید کنید.
هفده: جادهی کلاغ، ایان بنکس
گشایش داستان: درست همان روزی بود که مادربزرگم ترکید.
روند فکری نویسنده: با یک انفجار شروع کنید. انفجار به تنهایی کافی نیست. سعی کنید این انفجار در بدن یک انسان اتفاق بیافتد، آن هم نه هر انسانی، یک مادربزرگ. حالا بنشینید و ببینید دست سرنوشت داستان را به کجا خواهد برد.
هجده: یادداشتهای زیرزمینی، فیودور داستایفسکی
گشایش داستان: آدم بیماری هستم… آدمی نفرتانگیز… مردی مطرود. خیال میکنم دچار مرض کبد هم باشم.
ترجمهی رحمت الهی
روند فکری نویسنده: کارتان را با خلق شخصیتی چندشناک آغاز کنید. بسیار خب، انجام شد. نفرتانگیز؟ بسیار خب، انجام شد. ناجذاب؟ این هم انجام شد. اطلاعات بیش از حد؟ این هم انجام شد.
نوزده: دویدن با قیچی، آگوستن باروز
گشایش داستان: مادرم جلوی آینهی توالت ایستاده، خوشبو و آماده. بوی عطر ژان نت و دیپتی دو و شیرینی چرب رژ لب میدهد. سشوار دستی تفنگمانند سفیدش روی سبد رختچرکهاست و همانطور که سرد میشود تقتق میکند. عقب میایستد و دستش را با جلوی لباس چیندار مارک پوچی خشک میکند و داخل گونهاش را گاز میگیرد. میگوید «لعنت، یه جای کار میلنگه.»
روند فکری نویسنده: خواننده را در پوستهی کودک معصومی بیاندازید. اشاراتی به وضعیت نامتعادل مادرش داشته باشید. با زبان بیزبانی به خواننده حالی کنید که کمربندها را محکم ببندد چون قرار است طوفانی در راه باشد.
بیست: میدانم چرا پرنده در قفس میخواند، مایا آنجلو
گشایش داستان: وقتی من سه ساله و بیلی چهار ساله بود وارد شهر نمناک کوچکی شده بودیم، در حالی که به مچهامان برچسبهایی چسبانده بودند که رویشان نوشته بود: قابل توجه هرکس که این نوشته را میبیند و تصریح کرده بود که ما مارگریت و بیلی جانسون جونیور، از لانگ بیچ کالیفرنیا نزد خانم آنی هنرسن در شهرستان استمپز واقع در ایالت آرکانزاس فرستاده میشویم.
روند فکری نویسنده: خیلی زیرپوستی به خواننده نشان بدهید که بچهها احتمالاً در وضعیت مساعدی به سر نمیبرند. برای اینکار آنها را با پست به شهری در هزار و ششصد مایلی خانهشان بفرستید.