عرفان مجیب: روی سردر مجلل عمارت سنگیِ چندین طبقه، عبارت «کویین سنتر» با نور طلایی ملایمی اشرافیت را به زبانی دیگر به رخ مراجعین میکشد. اینجا لندن، پاریس یا نیویورک نیست، خیابان کمعرضی در شمال شهر تهران است، ملقب به نام فارسیِ گلی خوشبو. «کویین سنتر» انگار نمیخواهد تنها یک مرکز خرید لوکس خنثی در شمال تهران باشد. به گواه درگاه اینترنتی خودِ مجموعه، «کویین به شما سبک زندگی لذتبخش را پیشنهاد میدهد.» چند نُت از سمفونی شمارهی پنج بتهوون را که گوش بدهید، آسانسور شما را از پارکینگ میرساند به طبقهی همکف ساختمان، جایی که کافهای نورگیر و وسیع با گلدانهای بزرگ خیزرانهای شرقی و هیاهوی موسیقی غربی انتظارتان را میکشد.
با کمی چشم چرخاندن متوجه میشوم که صاحبان کافه نام «تی گاردن» را برای خودشان برگزیدهاند. نشان کافه که به شکل برگی در یک قوری چای طراحی شده اثری از خط فارسی در خود ندارد. غربت زبان فارسی در کافهها پدیدهی تازهای نیست. منتها همین کافهها هم از حیث فارسیگریزی درجات مختلفی دارند: دستهی اول آنهایی هستند که به فرض Caesar salad را با رعایت ساخت فارسی به «سالادِ سزار» برمیگردانند، دستهی دوم آنهایی هستند که در رهگذر ترجمه به قواعد آوایی زبان خارجی وفادارترند و از «سالادِ سیزر» استفاده میکنند و دستهی سوم آنها که به قول فرهنگستان ادب فارسی به نویسهگردانی یا حرفنویسی بسنده میکنند و «سیزر سالاد» دستِ مشتریهاشان میدهند. نگاه مختصری به صورت خوراکیهای «تی گاردن» نوید کافهای از دستهی سوم را میدهد: «پرتنار، جینجر لیموناد، هالیدی، کافکادیو، پشنبری اسموتی، تیگاردن دیش و ترکیش برانچ» تنها مشتی هستند نمونهی خروار اسامی خارجیای که از آشپزخانهی «تیگاردن» بیرون میآیند. آش انگلیسی صورت غذا آنقدر شور است که حتی «آب» را هم «واتر» نوشتهاند.
مشغول انتخاب شامم هستم که پیشخدمت خوشپوش و خندان کافه با «تبلت» کوچکی در دست پیش میآید، کمی روی میز خم میشود، گوشش را همسطح صورتم نگه میدارد و لای صدای جادویی فرانک سیناترا میپرسد: «اُردر میدین؟» مکثی میکنم و بعد از غلبه بر بهت اولیهام، میپرسم «سفارش منظورتونه؟» نگاهم میکند و روی صورتش، شگفتی جای لبخند را میگیرد. جوری سر و پایم را برانداز میکند که انگار آدم عجیب و غریب ماجرا من هستم. کمی که دقیقتر اطرافم سر میچرخانم میبینم شاید هم حق با او باشد. مشتریهای دیگر نه از این وضع تعجب میکنند و نه، دست کم در ظاهر، اعتراضی دارند. بالاخره از میان آن همه خوراکی هوسبرانگیز چیزی انتخاب میکنم. مرد جوان بعد از گرفتن سفارشم، صورت غذا را هم با خودش میبرد.
دیری نمیگذرد که پرت میشوم به کلینیکی که صبحِ آنروز یک ساعتی مهمانش بودم. یادم میافتد که در تمام آن مدت منشیِ مؤدب و کاربلد، پشت تلفن، «تایم» بعضی بیمارن را «کانفرم» میکرد و نام بعضی دیگر را در «ویتینگ لیست» میگذاشت. در همین عوالم هستم که ظرف بزرگ سالادم از راه میرسد. اینجا هم «پیکن»های بومی آمریکای شمالی و «کرَنبری»های وارداتی گوی سبقت را از گردوها و کشمشهای وطنی ربودهاند.
حین خوردن سالاد با رفقایم راجع به وصلت ناجور و گاه ناگزیرِ واژگان فارسی و انگلیسی حرف میزنیم. به سرنوشت زبان فارسی فکر میکنم که در تاریخ پرفراز و نشیب این سرزمین از حملهی اعراب و ایلغار مغول جان سالم به در برده، به پادشاهان غاصبی میاندیشم که شاعران پارسیگو را در دربارشان روی سر میگذاشتند، به طوطیان هند که از رفتن قند پارسی به بنگاله شکّرشکن میشدند. در حال غلتاندن تکههای آووکادوی احتمالاً «اورگانیکِ» سالادم در حوض «بالزامیک» ته ظرف هستم که پیشخدمت خوشپوش دیگری با «هدفون» خلبانیاش سر میز میآید. در چهرهاش خبری از لبخند همکارش نیست. شتابان چیزی را یادآوری میکند. در آن هیاهو حرفش برایمان واضح نیست. تکههای شنیدههامان را روی هم میگذاریم تا متوجه شویم جملهاش این بوده که «تایم لَست اُردر» فرا رسیده است. هاج و واج تشکر میکنیم و میخواهیم تا صورتحسابمان را بیاورد. در تمام مسیر خانه، پرسشی توی سرم چرخ میزند: آیا زبان فارسی از این ایلغار هم جان سالم به در میبَرد؟
توضیح: این یادداشت پیشتر در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۶ در شمارهی۶۶۴۸ روزنامهی ایران با عنوان «شام آخر؟» منتشر شده است.