وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

در حسرت چراغ

نورمحمد سلیم

 

ترجمه از انگلیسی: عرفان مجیب

 

هنوز آفتاب نزده بود که زرگل‌خان طنابی برداشت و با سه گوسفندش به دشت زد. هوا به غایت مطبوع بود و ماه و ستاره‌ها در آسمان می‌درخشیدند. درختان دره و زمین نمناک چنان رایحه‌ی مشک‌آسایی می‌پراکندند که هر جان خواب‌آلوده‌ای هشیار می‌شد. بو که به مشام می‌خورد، آدم دلش می‌خواست برخیزد و مشغول کار شود.

روز گذشته زرگل‌خان تصمیم گرفته بود گوسفندانش را زودتر از همیشه به چرا ببرد تا هم علوفه‌ی بهتری گیرشان بیاید هم خودش بتواند قارچ و اسفناج وحشی و هیزم جمع کند. برای تنوع هم خوب بود. چهل سالی می‌شد که آن‌جا زندگی می‌کرد و منطقه را مثل کف دستش می‌شناخت. دشت‌های آن‌جا به خاطر زیبایی‌شان در بهار معروف بودند. فکر کردن به رفیق درگذشته‌اش لالگل‌خان باعث می‌شد فکر کوچ کردن از سرش بیافتد. همان‌طور که قدم‌هایش را سست می‌کرد، نگرانی به جانش نشست.

با خودش گفت، «بلا به دوره، ولی به خاطر گرگ‌ها قدم زدن تو این دشت کار درستی نیست. خدا رو چه دیدی، شاید مثل لالگل خان من رو هم تکه‌پاره کردن.»

ایستاد تا به ستاره‌ها نگاه کند و در همین حین با خودش گفت، «زرگل خان، بهتره بری تفنگت رو بیاری. حالا وقت تفنگ دست گرفتنه. اگه الان همراهت نباشه پس کی قراره به درت بخوره؟ امروز روز تفنگه. پدر مرحومت مگه برات تعریف نکرده که باباش سه تا گرگ رو با یه گلوله از پا در آورده؟ تفنگ قدیمی‌ایه. ولی هر جا حرف تیراندازیه اسم من و تنفگم رو میارن. فقط حیف که فشنگاش سخت گیر میاد.» ‌

زرگل‌خان بعد از اندکی تأمل، به یک‌باره دست راستش را بلند کرد و گفت، «زرگل وایسادی داری با خودت حرف می‌زنی و وقت تلف می‌کنی؟ هر جا سر باشه، کلاهم هست. نگران فشنگ‌‌ هم نباش. بذار تموم که شد اون‌وقت غصه‌ش رو می‌خورم.»

پس بی‌درنگ گوسفندانش را به سمت تکه‌ زمینی سبز در حاشیه‌ی نهر هدایت کرد و از همان مسیر راهی خانه‌اش شد. نزدیک خانه که رسید همسرش را صدا زد: «ننه‌ی زری! ننه‌ی زری!»

ننه‌ی زری از اتاقی دودگرفته جواب داد، «چی شده؟ پس چرا برگشتی؟»

زرگل‌خان فریاد زد، «اومده‌م دنبال تفنگم.»

زنش با صدای بلند جواب داد، «اوضاع مرتبه؟ چی شده به فکر تفنگ افتادی؟ پونزده ساله سراغ این تفنگ رو…»

«هیچی نگو. گوسفندا رو به حال خودشون رها کرده‌م. زود باش. فشنگ‌هاش رو هم بیار. بهت گفتم که امروز می‌خوام راه دور برم.»

هنوز هوا تاریک بود که زرگل‌خان دوباره به دشت زد. گرگ‌ومیش که شد شمایل صبح دل زرگل‌خان را شاد کرد. اما دیری نگذشت که دوباره فکر لالگل‌خان سراغش آمد و تصویر صحنه‌ی جدال دلخراشش با گرگ‌ها از جلوی چشمش گذشت.

پس دوباره شروع کرد به حرف زدن با خودش. «برای گرگ‌ها شب و روز فرقی نداره. شکم گرگ که گرسنه باشه، حالا تو دشت یا کوه، همه‌ی فکرش به پر کردن شکمشه. غیر از شکم خالی‌ش چیزی نمی‌شناسه. می‌گن یه گله گرگ تو روشنایی روز به لالگل‌خان حمله کردن و کشتنش. مادرش جوری ضجه می‌زد انگار گرگ‌ها دارن خودش رو می‌‌درن. لعنت بهشون. چه حیوون کریه و بدصفتیه. ضجه‌مویه‌ی مادر برای بچه‌‌ش رو هم  نمی‌فهمه. اصلا آه و ناله‌ی کسی براش مهم نیست. فقط شکم خودش رو می‌شناسه. چه جونور بی شرمی. انگاری قلبش از سنگه. نه درد سرش می‌شه نه هیچی. لعنت! آخه کدوم قلب سنگی صدای گریه‌ی مادر رو نمی‌شنوه. اصلاً عشق مادر براشون پشیزی ارزش نداره.»

زرگل‌خان همین‌طور مشغول لعن و نفرین کردن گرگ‌ها و دل سوزاندن برای ضجه‌مویه‌های مادر لالگل‌خان بود که صدای غریبه‌ای به گوشش خورد، «آهای، همون‌جا بایست.»

زرگل‌خان ایستاد. چشمانش را تنگ کرد و با نگاهش دشت و صخره‌ها و درخت‌ها را برانداز کرد. هیچ چیز را درست نمی‌دید. مات‌ومبهوت سرجایش ایستاده بود. هر چه بیش‌تر اطراف را نگاه می‌کرد بیشتر مطمئن می‌شد که خیالات برش داشته. پس گوسفندانش را صدا کرد و دوباره به راه افتاد. ولی این دفعه، از سمت چپش صدایی شنید. سرش را که بلند کرد شمایل دو آدمیزاد را دید که بالای صخره‌ای ایستاده بودند.

«آهای، با تو‌ایم.»

زرگل‌خان که مات و مبهوت مانده بود زیرلب گفت «یعنی کی می‌تونه باشه؟»

تازه آن موقع بود که ترس را حس کرد و تنش کمی لرزید. پیش‌پیش عاقبتش را از سر گذراند. مثل کودکی که به اسباب‌بازی‌های یک بچه‌پولدار نگاه می‌کند به گوسفندانش نگاه کرد. دخترکش، زری از ذهنش گذشت که برای یک جرعه شیر گریه می‌کرد. به سرنوشت تفنگش فکر کرد. تفنگی که تنها یادگار پدربزرگش بود. زرگل‌خان دلیل این فکر و خیالات را نمی‌دانست. نه آن دو مرد را می‌شناخت، نه مقصدشان را می‌دانست نه مقصودشان را. برای تسلی دادن به خودش زیر لب گفت، «نه نه! نباید نگران باشم. شاید شکارچی‌‌ان.»

ولی دوباره تردید به جانش افتاد. «شاید هم…»

داشت موقعیت را یک بار دیگر برای خودش سبک‌‌سنگین می‌کرد که دو مرد مسلح با چهره‌های پوشیده نزدیکش شدند. نفس‌زنان گفتند، «آهای با توایم! کجا داری می‌ری؟»

زرگل‌خان با شک‌و‌ترید پرسید «اتفاقی افتاده؟ شما کجا دارید می‌رید؟»

«منتظر تو بودیم.»

زرگل‌خان با تعجب جواب داد، «منتظر من؟»

«بله، منتظر تو.»

زرگل پرسید «مگه منو می‌شناسید؟»

«معلومه که می‌شناسیم. اگه نمی‌شناختیم که جلوت رو نمی‌گرفتیم.»

زرگل‌خان تازه شستش خبردار شد که با نوع دیگری از گرگ‌ها سروکار دارد. پس از لحظه‌ای درنگ، خنده‌ای از سر خوش‌خیالی سر داد و پرسید، «دارین می‌رین شکار، نه؟»

«آره. مشغول شکاریم.»

آن یکی گفت، «آدم باهوشیه ها. نیست؟»

زرگل‌خان پرسید، «چرا صورتتون رو پوشوندین؟»

«که سردمون نشه.»

زرگل‌خان جواب داد، «الان که هوا…»

یکی از آن‌ها سمت زرگل‌خان یورش آورد، تفنگ را از چنگش بیرون کشید و با صدای بلند به شریکش گفت، «بجنب! دیگه کاری از دستمون بر نمیاد. داره آفتاب می‌زنه. یالا.»

چند دقیقه بعد، نه خبری از یادگاری پدربزرگ زرگل‌خان بود نه خبری از منبع تأمین شیر خانه‌اش. ردیف تپه‌ها دیده می‌شد و آواز پرنده‌ها می‌پیچید لای نسیم صبحگاهی. دست‌وپای زرگل خان را با طنابِ خودش بسته بودند.

سکوت همه‌جا را گرفته بود. زرگل‌خان به چه فکر می‌کرد؟ ذهنش آرام و قرار نداشت.

کمی بعد، زرگل‌خان بالاخره سکوت را شکست و با صدای حزینی گفت، «خدای من، این‌ها دیگه چه جور آدم‌هایی‌ بودن؟ از روشنایی می‌ترسیدن. کاش جای تفنگ چراغ داشتم.»

 

*این داستان ترجمه‌ی از نسخه‌ی انگلیسی در مجموعه‌ی «داستان‌های کوتاهی از افغانستان» است. داستان در اصل به زبان پشتو نوشته شده.

لینک کتاب در وب‌سایت آمازون

story image