وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

خاطرات رودریگو گارسیا از مرگ پدرش، گابریل گارسیا مارکز

کارولینا میراندا (ترجمه‌ی عرفان مجیب): در روزهایی که پدرِ رودریگو گارسیا در بستر مرگ بود، رودریگو وقتش را به یادداشت برداشتن می‌گذراند. در این یادداشت‌ها خصوصی‌ترین احساساتش را به ثبت می‌رساند و می‌کوشید تا فرایند مرگ و پیش‌پاافتادگی‌های آن را ضبط کند: گفت‌وگو با پزشکان عبوس، تعارفات مرسوم، یادآوری خاطرات ــ‌خاطرات تکان‌دهنده، خنده‌دار، ‌بی‌رنگ‌وروح‌ــ که همگی راه‌هایی هستند تا بازماندگان بتوانند با فقدان پیش ‌رو کنار بیایند.

«لحظه‌ی مرگ و لحظات پس از آن به طرزی باورنکردنی ساده‌اند، مخصوصاً وقتی که شخص درد و رنجی احساس نمی‌کند.» رودریگوی فیلم‌ساز در حالی که در باغش در سنتامونیکای آفتابی نشسته ادامه می‌دهد، «مرگ مثل نوری است که به آرامی خاموش می‌شود و شما را متحیر می‌کند. آن‌وقت شما باید خودتان را برای تشریفات آماده کنید. سپس اتفاقاتی رخ می‌دهد که به خنده وامی‌داردتان ــ‌بالاخره خانواده‌ی آدم پس از چنین تجربه‌ای هم خانواده‌ی آدم است. دو ساعت از مرگ نگذشته شما راجع به هزار و یک چیز متفرقه صحبت می‌کنید.»

نوشتن راجع به مرگ والدین یعنی فاش کردن لحظات به غایت خصوصی و لحظات سرشار از بی‌دفاعی‌. وقتی یکی از والدین‌تان شخصیتی جهانی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل باشد این کار رعب‌آورتر هم خواهد شد.

پدرِ رودریگو، رمان‌نویس مشهور کلمبیایی، کسی بود که «صد سال تنهایی» را نوشت: رمان زلزله‌آسایی که در ۱۹۶۷ به بازتعریف ادبیات کلمبیا کمک کرد و نویسنده‌اش را با سرعت نور به شهرت رساند. او که در سراسر قاره‌ی آمریکا با نام کوتاه «گابو» شناخته می‌شود در سال ۲۰۱۴ در شهر مکزیکوسیتی درگذشت و خبر مرگش تیتر اول روزنامه‌های سراسر جهان شد.

در اواخل تابستان سال گذشته رودریگو مادرش را هم از دست داد: مرسدس بارچای مقتدر که نقش امین و همه‌کاره و البته نقیض شخصیت گارسیا مارکز را به عهده داشت.

رودریگو در تمام مدتی که والدینش در حال احتضار بودند، مشغول یادداشت برداشتن بود و مدام بر سر این‌که چنین کاری را ادامه دهد یا نه با خودش کلنجار می‌رفت. از خودش می‌پرسید «چه‌کار می‌کنی؟ واقعاً داری کتاب می‌نویسی؟ آیا این کار را برای مشهور شدن می‌کنی؟» خودش در این رابطه می‌گوید، «جواب این پرسش را در کتابم هم توضیح دادم: نیروی قاهرِ اجتناب‌ناپذیری برای روی کاغذ آوردن حوادث احساس می‌کردم.»

رودریگو کارگردان تلویزیون و سینماست و در لس‌آنجلس اقامت دارد. خودش اغلب به پیچیدگی‌های زندگی خصوصی شخصیت‌های فیلم‌هایش توجه ویژه‌ای دارد. برای نمونه در فیلم سال گذشته‌اش یعنی «چهار روز خوب» با بازی گلن کلوس و میا کونیس مادر و دختری گرفتار مواد مخدر را به تصویر کشید و در ۲۰۱۶ با فیلم «آخرین روز‌ها در بیابان» به تردید‌های شخصی مسیح (با بازی ایوان مک‌گروگر) پرداخت.

با این کتاب، حالا کارگردان سینمایی و تلویزیونی می‌تواند ادعا کند که به مقام نویسندگی رسیده است. چون روایت ژرف‌اندیشانه‌اش از زوال پدر و مادرش بناست تا اواخر ماه جاری میلادی (جولای) با عنوان «وداع با گابو و مرسدس: خاطرات فرزند گابریل گارسیا مارکز و مرسدس بارچا» توسط انشارات هارپرویا به زبان انگلیسی منتشر شود.

برای رودریگو فرایند نوشتن کتاب آونگی بود که میان تردید و تصمیم نوسان پیدا می‌کرد. خودش در این زمینه می‌گوید، «پیش از اینکه نسخه‌ی اسپانیایی کتاب در ماه مه منتشر شود، پاهایم سست شد. اما واکنش دوستان پدر و مادرم چنان مثبت بود که به کارم ایمان پیدا کردم.»

کتاب رودریگو نه بناست تمام حقایق زندگی گابو را فاش کند و نه به تسویه‌حساب با دیگران بپردازد. مثلاً رودریگو نه از جزئیات روزی که ماریو بارگاس یوسا در ۱۹۷۶ به صورت پدرش مشت کوبید اطلاعی دارد نه علاقه‌ای به تحقیق در این زمینه از خود نشان می‌دهد. خودش می‌گوید «این درگیری در پانزده‌سالگی من که برهه‌ای سخت از زندگی‌ام بود اتفاق افتاده. وقتی نوجوانید کوچکترین اتفاقات اسباب خجالتتان می‌شود. آدم هر چقدر کمتر بداند راحت‌تر است.»

در عوض، این کتاب لاغرِ ۱۷۶صفحه‌ای روزهای واپسین زندگی و عواقب مرگ را از منظر جسمی و روانی مورد واکاوی قرار می‌دهد. مرگ پدرِ رودریگو، هفت سال پیش در مکزیک مسأله‌ای ملی بود که با راهپیمایی‌های مردمی و سوگواری جمعی همراه شد. رودریگو معتقد است «دیدن این‌که چنین جمعیتی به خاطر پدرم ساعت‌ها زیر باران ایستادند تکان‌دهنده و در عین حال دلگرم‌کننده بود. اما کتاب درباره‌ی جزئیات سوگواری نیست، بلکه به برهه‌ی گذار به وادی سوگ خواهد پرداخت.»

مرگ مادر رودریگو در سکون و سکوت بیش‌تری رخ داد. مرسدس در اوت سال گذشته (۲۰۲۰) به خاطر بیماری‌های تنفسی ناشی از یک عمر سیگار کشیدن درگذشت، درست در زمانه‌ای که شیوع بیماری کرونا در سراسر جهان قربانی می‌گرفت. با این‌که مرسدس از این بیماری مصون ماند، شیوع کرونا باعث شد تا رودریگو نتواند در روزهای آخر به دیدارش برود و مجبور شد تا در ساعات منتهی به مرگ مادرش از طریق تماس تصویری با او در ارتباط باشد. در نتیجه در مورد مرگ مادرش فضایی برای شروع فرایند سوگواری وجود نداشت. نه خبری از تشییع‌جنازه بود و نه عزاداری جمعی.

اگر مرگ پدر برای رودریگو به خاطر ماهیت عمومی آن اهمیت ویژه‌ای پیدا ‌کرد، مرگ مادر به سبب اینکه نقطه‌ی پایانی بر نهاد خانواده بود اهمیت ويژه می‌یافت. رودریگو از خانواده‌اش به عنوان «باشگاهی چهارنفره» یاد می‌کند، باشگاهی که متشکل از خودش، والدینش و برادر کوچکترش گونسالو گارسیا بارچا بود که در مکزیک مشغول کار طراحی گرافیک است. به گفته‌ی رودریگو باشگاه چهارنفره‌شان در اوت سال گذشته رسماً منحل شد.

رودریگو در کتاب خاطراتش می‌نویسد «درگذشت والد دوم مثل این است که یک شب با تلسکوپ به آسمان نگاه کنی و ردی از سیاره‌ای که همیشه تماشایش می‌کردی نیابی.»

رودریگو برای نگارش کتابش به دنبال روایتی بود که نه خیلی خشک باشد و نه خیلی احساساتی. همچنین قصدی هم برای جامع بودن نداشت و در عوض تمرکزش را بر روی دقت روایت گذاشته بود. این کارگردان هالیوودی شیفته‌‌ی کتاب «سال اندیشه‌ی جادویی» جون دیدیون است که به مرگ ناگهانی جان گرگوری دون، همسر دیدیون می‌پردازد. او همچنین برای نگارش خاطراتش نیم‌نگاهی به خاطرات ژان-‌دومنیک بوبی با عنوان «اتاقک غواصی و پروانه» داشت که آن را پس از فلج شدن به واسطه‌ی سکته‌ی مغزی به صورت تلگرافی و با باز و بسته کردن چشم چپش نوشته بود (بوبی در ۱۹۹۷ دو روز بعد از انتشار کتابش درگذشت.)

با این‌که زبان اصلی رودریگو اسپانیایی است، تصمیم گرفت کتابش را به زبان انگلیسی بنویسد چون این کار باعث می‌شد برای نوشتن اسیر وسواس بی‌جا نشود. «دلم می‌خواست منظورم را بلافاصله روی کاغذ بیاورم. کتاب متشکل از فصل‌‌های مجزای کوتاه بود که کمک می‌کرد راحت‌تر پیش بروم. بعداً متوجه شدم که این چه ساختار مناسبی برای نوشته‌ام بود.» خودش معتقد است «کتاب شبیه یک آلبوم عکس است.» عکس‌هایی که رودریگو ثبت می‌کند به غایت صریح و بی‌پرده‌اند: رمان‌نویسی مشهور در غروب زندگی‌اش هم‌زمان که غبار فراموشی ذهنش را در می‌نوردد توانایی زبانی‌اش را از دست می‌دهد؛ همسر کم‌صحبتش، زنی بدون تحصیلات دانشگاهی که خانه‌اش پر از کتاب‌های نویسنده‌های معتبر است و در عین حال که نفس کم می‌آورد سیگارش را ترک نمی‌کند و شعله‌های خشمی از خود بروز می‌دهد که او را از همسرش کاملاً متفاوت جلوه می‌دهد.

البته در مورد مرگ پدر، با توجه به این‌که با نویسنده‌ای همچون گارسیا مارکز طرفیم مرگ هم خالی از «لحظات مارکزی» یا به قول اسپانیایی‌ها «مومنتوس مارکسیانوس» نیست، لحظه‌هایی که به سیاق داستان‌های او از آمیزه‌ای از طنز و جادو برخوردار است.

در نهایت، کتاب خاطرات رودریگو راهی برای اوست تا کاری را انجام دهد که پدرش قادر به انجامش نبود. به گفته‌ی رودریگو «پدرم شکایت می‌کرد که مرگش تنها جنبه‌ی زندگی‌اش خواهد بود که خودش نمی‌تواند راجع به آن بنویسد. نویسنده‌ها دیوانه‌ی مرگ‌اند. اصلاً همین عطش است که باعث می‌شود آدم رو به نوشتن بیاورد، عطش گنجاندن بحر تجربه در یک کوزه، عطش گفتن ابتدای قصه، میانه‌ی قصه و پایانش.»

قصه‌ی گارسیا مارکز حالا پایانی پیدا کرده، قصه‌ای که لطیف، در عین حال نیش‌دار و البته برازنده‌ی اوست.

story image