جرالد مارتین (ترجمهی عرفان مجیب): اگر چه تنها تا چند هفته پس از آخرین ملاقاتمان در مکزیکوسیتی، ممکن بود کسی چنین فکر کند، اما زندگی هنوز برای گارسیا مارکز تمام نشده بود. در ژانویهی ۲۰۰۶ او با روزنامهی لا ونگوآردیا (La Vanguardia) چاپ بارسلونا، مصاحبهای تعجببرانگیز انجام داد؛ تعجببرانگیز حداقل برای کسانی که به این مسأله عادت کرده بودند که او دیگر با مطبوعات مصاحبه نمیکند. اما به نظر نمیرسید انجام این مصاحبه موضوعی باشد که یک شبه دربارهی آن تصمیمگیری شده باشد. این احتمال وجود داشت که در جلسهای خانوادگی با در نظر گرفتن به شرایط موجود تصمیم گرفته باشند که کنارهگیریاش، طی یک «بیانیهی نهایی» رسماً اعلام شود. و آنگاه دیگر سکوت.
همسر گارسیا مارکز، مرسدس در هنگام مصاحبه در عمارت فامیلی در مکزیکوسیتی حاضر بود. (سه سال پیش، در مصاحبهی قبلی، منشی او، مونیکا حضور داشت.) همانطور که ظاهراً مصاحبهکنندگان در گزارش خود اشاره کرده بودند، این مرسدس بوده که به مصاحبه پایان داده است. در آن مصاحبه خود گارسیا مارکز چیز زیادی نگفته بود. گزارش بیشتر به یک روایت میمانست تا یک گفتگو. گارسیا مارکز به پرسشی مربوط به گذشتهاش چنین پاسخ داده بود: «این جور چیزها را باید از زیستنامهنویس رسمیام، جرالد مارتین سؤال کنید. البته او ظاهراً برای تمام کردن کتاب منتظر است تا اتفاقی برای من بیافتد.» این درست که من داشتم کار را بیش از حد به درازا میکشیدم، اما اگر بخواهم عنوان کتاب آنتونیو اسکارمتا (Antonio Skarmeta) در مورد پستچی پابلو نرودا را به عاریت بگیرم، باید بگویم پاداش این «صبر پرشور[1]» را، پس از پانزده سال که عنوان زیستنامهنویس «رسمی» و نه «تحمیلی» او را یدک میکشیدم، با خواندن همین تکجمله گرفته بودم. اما ای کاش این را زودتر میفهمیدم.
به نظر میرسید که مسأله این باشد که گارسیا مارکز تا چه مدت دیگر و با چه شرایطی قرار است در محافل عمومی ظاهر شود. چند وقتی بود که نمیشد امیدوار بود که او پاسخهای دقیق و شفافی به پرسشهای مستقیم و غیرمنتظره بدهد. همچنین این اواخر مستعد فراموش کردن حرفهایی بود که پنج دقیقه قبلتر گفته بود. من تخصصی در خصوص انواع و نحوهی پیشرفت عارضهی از دست دادن حافظه ندارم اما برداشت شخصیام این بود که وضعیتش پیوسته رو به وخامت است. مشاهدهی اینکه مردی که موضوع «حافظه» را محور تمام موجودیتش قرار داده بود خود گرفتار چنین عارضهای شده، دشوار بود. او همیشه خود را یک «به خاطرآورندهی حرفهای» خوانده بود. با این اوصاف، وقتی مادرش مُرد، هیچ تصوری از اینکه خودش و بچههایش که بودند، نداشت. برادر ناتنیشان آبلاردو (Abelardo) سه دههی تمام از بیماری پارکینسون رنج برد. برادر کوچکترشان، نانچی (Nanchi) هم ظاهراً در شرف ابتلا به این عارضه بود. اِلیخیو (Eligio)، برادر دیگرشان از تومور مغزی مُرد. گوستابو (Gustavo) وقتی از ونزوئلا بازگشت نشانههایی از فراموشی با خود داشت. و حالا هم گابیتو. برادرش خایمه (Jaime) یک بار به خود من گفت: «مشکلات بالاخونه! به نظر میرسه تو فامیل ما یه چیز موروثیه.»
گارسیا مارکز حالا تقریباً هفتاد و نه ساله بود. (از بعد از جشنهای مجللی که به مناسبت تولد هفتادسالگیاش برگزار شد، او دیگر تظاهر به این که متولد سال ۱۹۲۸ است[2] را کنار گذاشته بود. شاید هم کسی بگوید که شروع کرده بود متناسب با سنش رفتار کند.) با وجود وضعیت نامساعد او، که هیچکس در حلقهی نزدیکانش مایل به فاش کردنش نبود و رسانهها هم در خصوص آن سکوتی کاملاً محتاطانه اتخاد کرده بودند، حال باید موضوع تولد هشتاد سالگیاش هم مورد توجه قرار میگرفت. آکادمی سلطنتی زبان اسپانیایی[3]، به عنوان بخشی از برنامهی بلندمدت اشاعهی فرهنگیِ دولت اسپانیا، از سال ۱۹۹۲ شروع به برگزاری گنگرههای سه سالانهای برای پاسداشت زبان و ادبیات اسپانیایی در سراسر جهانِ هیسپانیک کرده بود. در کنگرهی نخست که با تأخیر فراوان در آوریل سال ۱۹۹۷در ساکاتِکاس (Zacatecas) مکزیک برگزار شد، گارسیا مارکز پیشنهاد داده بود که دستور زبان و شیوهی نگارش اسپانیایی باید «بازنشته» شود. اگرچه این اظهار نظر جنجال برانگیز شد و عدهای آن را توهینآمیز تلقی کردند، اما آکادمی که در گذشته فوقالعاده با دیسیپلین اداره میشد، در آن زمان هم دوراندیشتر از آن بود که اجازه دهد، نویسندهای با شأن و منزلت گارسیا مارکز به واسطهی اظهارنظرش به یک یاغی تبدیل شود. برای همین هم برای بازدید از آکادمی از او دعوت کردند و هم در حین سفرش به مادرید در نوامبر همان سال، برایش فرصت ملاقاتی با مسئولان آکادمی فراهم آوردند. با این اوصاف، او در سال ۲۰۰۱ اعلام کرد که به نشانهی اعتراض نسبت به سیاست دولت اسپانیا مبنی بر درخواست ویزا از اتباع کشورهای آمریکای لاتین برای سفر به اسپانیا که برای نخستین بار در طول تاریخ اجرا میشد، به کنگرهی دوم در ساراگوسای اسپانیا نخواهد رفت. حرف او این بود که به نظر میرسد اسپانیا میخواهد خود را نخست به عنوان یک کشور اروپایی و در درجهی دوم یک مملکت هیسپانیک معرفی کند. هنگامی که در سال ۲۰۰۴ گارسیا مارکز به گنگرهی سوم در روساریوی آرژانتین (کشوری که او به دلایل خرافهپرستانه در هر شرایطی از سفر دوباره به آن سر باز میزد) دعوت نشد، جنجالها ادامه پیدا کردند. ژوزه ساراماگو برندهی پرتغالی جایزهی نوبل هم اعلام کرد اگر گارسیا مارکز دعوت نشود او هم شرکت نخواهد کرد. آکادمی اعلام کرد که عدم دعوت از او ناشی از یک اشتباه تشکیلاتی بوده و برندهی کلمبیایی جایزهی نوبل بیتردید به مراسم دعوت شده است. با این وجود گارسیا مارکز در مراسم شرکت نکرد. کنگرهی سال ۲۰۰۷ برای برپایی در کارتاخنا دِ ایندیاس در کلمبیا، برنامهریزی شد؛ شهری که حالا خانهی اصلی گارسیا مارکز در کلمبیا در آن واقع شده بود و روایت دو رمان خاطرهانگیزش در آن جریان داشت.
به علاوه، آکادمی در سال ۲۰۰۴ نسخهای از «دنکیشوتِ» سروانتس را برای بزرگداشت چهارصدمین سالگرد انتشار مهمترین کتاب تاریخ زبان اسپانیایی و ادبیات تمام ممالک اسپانیایی زبان، در تیراژ بالا منتشر کرد. چه ایدهی خوبی میشد، اگر آکادمی میتوانست در خلال گنگرهی سال ۲۰۰۷ در کارتاخنا، این سنت را با انتشار نسخهای مشابه از «صد سال تنهایی» همزمان با چهلمین سالگرد انتشار آن و تولد هشتاد سالگی نویسندهاش، پی بگیرد. به هر حال، بسیاری از منتقدین، این رمان کلمبیایی را با سلف مشهورش، «دنکیشوت» قیاس میکردند و معتقد بودند که این اثر برای آمریکای لاتینیها همان جایگاه و اهمیتی را دارد که اثر سروانتس نخست برای اسپانیاییها و سپس برای اسپانیایی- آمریکاییها داشت. البته ممکن است برخی از منتقدان با این نظر مخالف باشند. با این وجود، حتی منتقدانی که همیشه هم طرفدار گارسیا مارکز نبودهاند، اذعان میکنند که با یک مقایسهی قرن بیست و یکمی، باید اذعان کرد که «صد سال تنهایی» در دیانای فرهنگ آمریکای لاتین نسوخ کرده و از بعد از چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷، جزء جدانشدنی آن فرهنگ بوده است. گارسیا مارکز مانند سروانتس، خوابها و اوهام شخصیتهایش را که در برههای خاص از تاریخ، همان رویاها و اوهام اسپانیا در طول دوران سلطنتی و سپس در شکلی دیگر به رویاها و اوهام آمریکای لاتین پس از استقلال تبدیل شد، تشریح کرد. به علاوه، او مانند سروانتس، نوعی فضا، یک نوع طنز یا در واقع نوعی شوخطبعی خلق کرده بود که بیدرنگ قابل شناسایی بود و هنگامی که پا به عرصهی وجود نهاد، به نظر میرسید از ازل وجود داشته و همیشه جزئی جدانشدنی از جهانی بوده که به آن ارجاع میکند.
در آوریل ۱۹۴۸ گارسیا مارکز از بوگوتا خارج شد و برای نخستین بار در عمرش به کارتاخنا سفر کرد. در این شهر مستعمراتی زیبا اما فرسوده و فاسد، او با روزنامهنگاری به نام کلمنته مانوئل سابالا (Clemente Manuel Zabala) ملاقات کرد و از طرف او برای کار در روزنامهی تازه تأسیسی که علیالظاهر به درستی اِلاونیورسال (El Universal) نامگذاری شده بود، دعوت به کار شد. در بیستم می ۱۹۸۴ این روزنامهنگار تازهکار به صفحات خانهی ادبی جدیدش معرفی شد. در بیست و یکم می همان سال، یعنی سیصد و پنجاه و هشت سال پس از روزی که میگل د سروانتِس به پادشاه اسپانیا نامه نوشت و از او تقاضای شغلی در خارج از اسپانیا -ترجیحاً در کارتاخنا- کرد، نخستین ستون گارسیا مارکزِ تازه استخدام شده، در اِل اونیورسال به چاپ رسید. سروانتس نه پایش به کارتاخنا رسید و نه هرگز به هیچ یک دیگر از کشورهای حوزهی کارائیب سفر کرد. او در واقع هرگز جهان نو (قارهی آمریکا) را ندید، اما در کتابهایش برای خلق یک جهان نوی وسیعترــمدرنیسم غربی- کمک بسیاری کرد؛ کتابهایی که با وجود ممنوع اعلام شدنِ خواندن و نوشتنِ رمان در قلمروهای تازه کشف شدهی امپراطوری اسپانیا، به قارهی نوپا سفر میکردند. در آوریل سال ۲۰۰۷ همزمان با برگزاری کنگرهی آکادمی سلطنتی در کارتاخنا و سفر پادشاه و ملکهی اسپانیا، یک مجسمهی جدید از سروانتس در لنگرگاه این بندر مستعمراتی نصب کردند.
سروانتس در بیشتر سالهای عمرش از بیاقبالی عمومی رنج میبرد و از این بابت خشمگین بود. در مقابل، گارسیا مارکز قرار داشت که در حالی که هشتادمین سالگرد تولدش نزدیک میشد، یکی از شناختهشدهترین نویسندگان روی زمین و ستارهای بود که حتی اگر فوتبالیست یا بازیگر یا خواننده شده بود هم به سختی میتوانست در قارهی خودش چنین شهرت و اعتباری کسب کند. بنیادهای بینالمللی هیسپانیک برنامه داشتند تا در زمان حیات گارسیا مارکز توجهی به او نشان دهندکه سروانتس تدریجاً پس از گذشت قرنها از مرگش از آن بهرهمند شده بود. هنگامی که گارسیا مارکز در سال ۱۹۸۲ برندهی جایزهی نوبل شد، رسانههای آمریکای لاتین از لحظهای که در اکتبر ماه خبر برندهشدن او برای نخستین بار منتشر شد تا زمانی که پادشاه سوئد در ماه دسامبر جایزهاش را به او تقدیم کرد، هفت هفتهی تمام این رویداد را تحت پوشش قرار دادند و جشن گرفتند. در مارس ۱۹۹۷، یعنی هنگامی که او هفتاد ساله شد هم، به همین مناسبت به مدت یک هفته جشنهای مختلفی در نقاط مختلف جهان برگزار شدند. تعداد زیادی از مطبوعات دنبا به این رویداد پرداختند و سرانجام هنگامی که در سپتامبر پنجاهمین سالگرد انتشار نخستین داستان کوتاهش فرارسید، رئیس سازمان کشورهای آمریکایی[4] به همین مناسبت در واشنگتن جشنی به افتخار او برپا کرد. به علاوه دیداری از کاخ سفید برای ملاقات با دوستش بیل کلینتون برای او ترتیب داده شد. اکنون گارسیا مارکز در آستانهی جشن گرفتن هشتادمین تولدش، شصتمین سالگرد اولین حضور عمومیاش به عنوان نویسنده، چهلمین سالگرد انتشار «صد سال تنهایی» و بیست و پنجمین سالگرد دریافت جایزهی نوبل قرار داشت. به همین مناسبتها، دوستان و طرفدارانش به سبک آن هفت هفتهی فراموشنشدنی در سال ۱۹۸۲، شروع به تدارک برگزاری هشت هفته جشن مداوم در مارس و آوریل ۲۰۰۷ نمودند.
برای تبدیل گارسیا مارکز به یک اسطورهی زنده، قدمهای زیادی برداشته شده بودند. پاتوغ قدیمی گروه بارانکیلا «دِ کیو[5]» توسط روزنامهنگاری به نام اریبرتو فیورییو (Heriberto Fiorillo) به شکل یک موزه- رستوران بازگشایی شده بود. قدمهایی نیز برای تغییر نام شهر آراکاتاکا به آراکاتاکا-ماکوندو به سبک ایلیه-کُمبرِه (Illiers-Combray)[6] پروست برداشته شد. اگرچه در ابتدا به نظر میرسید، اکثر اهالی شهر موافق این تغییر نام باشند، اما متأسفانه در روز رفراندوم تعدادی کافی از آنها از خانههایشان بیرون نرفتند و این طرح با شکست مواجه شد. در عوض مقامات محلی و کشوری موافقت کردند که خانهی قدیمی سرهنگ مارکز در آراکاتاکا، جایی که گابریل کوچک در آنجا به دنیا آمده بود را به یک جاذبهی گردشگری بزرگ تبدیل کنند. این خانه در قبل از این تصمیم هم اگر چه وضعیت خوبی نداشت اما موزهی الهامبخشی بود. تصمیم گرفته شد که بقایای آن خانه به کل ویران شود و ساخت یک عمارت کارشناسی شده به جای آن آغاز شود.
مارس ۲۰۰۷ فرا رسید. فستیوال سالانهی کارتاخنا به گارسیا مارکز اختصاص داده شده بود و در تصمیمی که به اندازهی کافی موجه بود، کوبا به به عنوان «کشور زیر ذرهبین» انتخاب شد. (در آوریل گارسیا مارکز قرار بود نویسندهی برجستهی نمایشگاه کتاب بوگوتا شود. این درست همزمان با سالی بود که نوبت کلمبیا رسیده بود تا عنوان «پایتخت کتاب جهان» را یدک بکشد. همه چیز، درست شبیه یک رویا، با هم همزمان شده بودند.) تقریباً تمامی فیلمهایی که با اقتباس از کتابهای مارکز ساخته شده بودند، به نمایش درآمدند و بسیاری از سازندگانشان، از جمله فرناندو بیرری (Fernando Birri)، میگل لیتین (Miguel Littin)، خایمه ارموسییو (Jaime Hermosillo)، خورخه علی تریانا (Jorge Ali Triana) و لیساندرو دوکه (Lisandro Duque) نیز در فستیوال حضور داشتند. با این که فستیوال با تولد گارسیا مارکز همزمان شده بود، اما خبری از خود او نشد. هنگامی که دلیل عدم شرکتش را از او جویا شدند او بیدرنگ پاسخ داده بود: «کسی مرا دعوت نکرده.» البته این پاسخ جزو بهترین پاسخهای طنزآمیز او به شمار نمیرفت. در ششم مارس، در یکی از هتلهای مجلل کارتاختا که تصادفاً نامش « پَشِن[7]» بود، بدون حضور مهمانان اصلی که زودتر بی سر و صدا با خانوادهاش در جایی دیگر برای خود جشنی بر پا کرده بودند، جشن تولدی همراه با اجرای موسیقی وایناتو[8] برگزار شد. بعد از این ماجرا تنش بالاگرفت. بسیاری از پوسترهایی که مراسم آکادمی سلطنتی (کنگرهی زبان[9]) را تبلیغ میکردند، به عکسی از گارسیا مارکز، مهمان افتخاری مراسم، منقوش بودند که گارسیا مارکز در آن زبان خود را برای بینندگان بیرون آورده بود. این به رسمیت شناختن شوخطبعیِ معروف این نویسنده، بیشک برای این انجام گرفته بود که نشان دهد خود آکادمی سلطنتی نیز از شوخطبعی بینصیب نیست.
در اواسط ماه، یک رویداد بزرگ دیگر، یعنی نشست سالانهی انجمن مطبوعات قارهی آمریکا[10] نیز در کارتاخنا برگزار شد. این مراسم دو میهمان افتخاری داشت: بیل گیتس، قطب بازار کامپیوتر که ثروتمندترین مرد جهان بود (هرچند چند ماه بعد، دوست گارسیا مارکز، کارلوس اسلیم (Carlos Slim) مکزیکی جای او را گرفت) و خود گارسیا مارکز که اگر چه مایل به سخنرانی در مراسم نبود، اما قول شرکت داده بود. اگر چه او این قول را در دقیقهی آخر داده بود، اما حضور او طبق معمول باعث برانگیخته شدن احساسات عمومی شد و مثل همیشه بلافاصله حضور سایر حضار را تحت الشعاع قرار داد. این مراسم فرصت بزرگی برای خایمه آبییو (Jaime Abello)، مدیر بنیاد مطبوعاتی گارسیا مارکز و یک خایمهی دیگر یعنی برادر گارسیا مارکز که معاون مدیر بنیاد بود، به حساب میآمد. این رویداد همچنین فرصت بزرگی برای آکادمی سلطنتی بود که حالا همراه با همهی کلمبیاییها می توانست نفس راحتی بکشد.
شاهدان گزارش کردند که گابو در این مراسم کاملاً سرحال بوده است. البته اگر چه قدری مردد به نظر میرسید، اما هم شوخطبعی خود را حفظ کرده بود و هم در وضعیت جسمی خوبی به سر میبرد. برخلاف تشخیص سال گذشتهی من، به نظر میرسید که او وضعیتش را تثبیت کرده و به وضوح بهبود یافته است. این در حالی بود که او دیگر حاضر به مصاحبه نمیشد تا بتواند با مثبتاندیشی و شوخطبعی که در گذشتهها از بارزههای شخصیتی او بودند، هم با آلام و مشقتهای پیری بجنگد و هم با مردم و طرفدارنش روبرو شود. دوستان و طرفداران او همراه با صدها زبانشناس و پژوهشگر دیگر از سراسر دنیا به کارتاخنا آمده بودند تا در کنگرهی آکادمی سلطنتی حضور یابند. در حاشیهی مراسم کنسرتهایی عظیم با شرکت ستارگان بزرگ بینالمللی، اجراهای کوچکتر وایناتو، یک عالمه رویداد ادبی و بسیاری برنامههای حاشیهای دیگر برگزار میشد. هوا نیز عالی بود. درست مثل سه سال قبل از آن، که آکادمی یک نسخهی جدید از «دنکیشوت» را در تیراژ بالا منتشر کرده بود، آن سال هم نسخه جدید «صد سال تنهایی» همراه با نقدهای نوشته شده بر آن توسط آکادمی منتشر شد. تعجببرانگیز نبود که این نسخه شامل مقالاتی از دو نفر از دوستان ادبی او یعنی آلبارو موتیس (Alvaro Mutis) و کارلوس فوئنتس (Carlos Fuentes) باشد. اما آنچه حرف و حدیثهای بسیاری به دنبال داشت، این بود که از بین این همه منتقد مقالهای هم از ماریو بارگاس یوسا (Mario Vargas Llosa) نیز در مجموعه به چشم میخورد. آیا آن دو بالاخره با هم آشتی کرده بودند؟ بیشک برای اینکه این مقاله در مجموعه گنجانده شود رضایت هر دوی آنها لازم بوده است. البته معلوم نبود مرسدس بارچا (Mercedes Barcha) دربارهی این تصمیم چه احساسی داشت.
چند روز پیش از مراسم گشایش کنگره خولیو ماریو سانتو دومینگو (Julio Mario Santo Domingo)، ثروتمندترین و قدرتمندترین تاجر کلمبیا که حالا مالک روزنامهی اِلاسپکتادور (El Espectador) هم بود، مهمانیای ترتیب داد – یک نوع جشن تولد با تأخیر- که گابو و مرسدس مهمانان افتخاری آن بودند. این مراسم در طبقهی آخر یکی دیگر از هتلهای لوکس کارتاخنا – هتلی که یک هفته بعد قرار بود پادشاه و ملکهی اسپانیا در آنجا اقامت کنند- برگزار شد. مهمانان دعوت شده شامل کارلوس فوئنتس، توماس الوی مارتینس (Tomás Eloy Martínez)، رئیسجمهوری سابق، پاسترانا (Pastrana)، جان لی اندرسون (John Lee Anderson) از نیویورکر که از شرکتش در جنگ عراق مرخصی گرفته بود، معاون سابق رئیسجمهوری نیکاراگوا، سرخیو رامیرِس (Sergio Ramirez) رماننویس و بسیاری دیگر از چهرههای درخشان و انسانهای نازنین اهل بوگوتا، کارتاخنا و به خصوص بارانکیلا، بودند. جامهای شامپاین، ویسکی و رام به سرعت پر و خالی میشدند تا شیرینترین زندگیها را شادمانتر کند. نوای فراگیر وایناتو در اعماق آن شب به یاد ماندنی طنینافکن میشد. در راهروها و بالکنها مهمانان سوالی بزرگ را در گوش هم زمزمه میکردند. آیا گابو در این مراسم، در روز نخست سخنرانی خواهد کرد؟ اگر چنین شود آیا…
سرانجام آن روز بزرگ فرا رسید: بیست و شش مارس 2007. چندین هزار نفر در سالن اجتماعات کارتاخنا واقع در محلهای که گارسیا مارکز در سالهای بین ۱۹۴۸ تا ۱۹۴۹ پس از ساعات کارش در روزنامهی اِلاونیورسال در آنجا غذا میخورد و گلویی تازه میکرد، گرد هم آمده بودند. بسیاری از دوستانش و اکثر اعضای خانوادهی او به جز پسرانش آنجا حاضر بودند. رؤسای جمهور اسبق کلمبیا پاسترانا، گابیریا (Gaviria)، سامپر (Samper) و همچنین بتانکور (Betancur) در جایگاه اختصاصیای مینشستند که رئیس جمهوری وقت، آلبارو اوریبه وِلِس (Alvaro Uribe Velez) نیز قرار بود در همانجا مستقر شود. آن روز هوا به طرز خفهکنندهای گرم بود، اما با این حال بیشتر مردان کت و شلوار تیرهی مدل بوگوتایی به تن داشتند. کارلوس فوئنتس که مثل همیشه فروتن و افتاده بود، قرار شد وظیفهی تمجید و تقدیر از دوستانش را به عهده بگیرد. توماس الوی مارتینس که تازه از شر تومور مغزی رها شده بود نیز بنا بود سخنرانی کند. ویکتور گارسیا دِلا کونچا (Victor Garcia de la Concha) رئیس آکادمی سلطنتی و آنتونیو مونیوس مولینا (Antonio Munoz Molina) رئیس سابق انستیتوی سروانتس، رئیس جمهوری وقت کلمبیا، پادشاه اسپانیا و البته گارسیا مارکز نیز در فهرست سخنرانان بودند.
هنگامی که گارسیا مارکز و مرسدس وارد سالن شدند، همهی حاضران قیام کردند و چند دقیقهی مداوم برای آنها کف زدند. او خوشحال و خونسرد به نظر میرسید. دو گروه مستقر در جایگاه ویژه، گارسیا مارکز و همراهانش (مرسدس، کارلوس فوئنتس، وزیر فرهنگ کلمبیا، البیرا کوئردو دِ خرامیو (Elivira Cuerdo de Jeramillo) و مسئولان آکادمی در سمت دیگر سن، جاهای خود را پیدا کرده و نشسته بودند. روی نمایشگر بزرگی در پشت سر شخصیتهای معروف، پوشش تلویزیونی مراسم ورود پادشاه و ملکهی اسپانیا، دنخوان کارلوس (Don Juan Carlos) و دونیا سوفیا (Dona Sofia) را نشان میداد که از پلکان بالا میآمدند و در امتداد راهروهای ساختمان عظیم اجتماعات قدم میزدند تا اینکه حضورشان در تالار کنفرانس اعلام شد.
سخنرانیهای زیادی انجام شدند که از آن جمله میتوان به سخنرانی پادشاه اشاره کرد. اما بر خلاف تصور اکثر این سخنرانیها از سخنرانیهایی که اغلب در چنین مراسمی ارائه میشود، جذابتر بودند. سخنرانی برجستهی مراسم، سخنرانی گارسیا د لا کُنچا (Garcia de la Concha) بود که وظیفهی معرفی گارسیا مارکز و نخستین نسخه از ویراست ویژهی آکادمی سلطنتی از «صد سال تنهایی» را به عهده داشت. او که پیشتر از پادشاه خوان کارلوس، در این خصوص کسب اجازه کرده بود، ماجرایی بیملاحظه را برای حضار نقل کرد. حکایت از این قرار بود که هنگامی که آکادمی تصمیم میگیرد در این گنگره از گارسیا مارکز تجلیل کند، گارسیا دِ لا کُنچا از نویسنده برای سازمان دادن مراسم کسب اجازه میکند. گارسیا مارکز رضایت خود را ابراز میکند، اما خاطرنشان میکند «کسی که واقعاً مایلم او را ببینم شخص پادشاه است.» دفعهی بعدی که گارسیا مارکز خوان کارلوس را میبیند، خودش پیامش را به او منتقل میکند: «شاه، تنها کاری که تو باید بکنی اینه که بیای کارتاخنا.» بازگویی همین حکایت دو -یا سه- پهلو موجی از خندهی جمعی و تشویقهای طولانی را به همراه داشت؛ تشویقها و خندههایی که با توجه به برداشت شخصی تکتک حضار و بسته به اینکه اینکه شنونده اسپانیایی بود یا آمریکای لاتینی، سلطنتطلب یا جمهوریخواه، سوسیالیست یا محافظهکار، هر کدام جنس خاص خود را داشتند. آیا این آمریکای لاتینی از جایگاه خود مطلع نبود؟ بدتر از آن، آیا طرز صحبت کردن با یک پادشاه را نمیدانست؟ یا بدتر از همه، آیا خودش را بالاتر از پادشاه اسپانیا میدانست و قصد تحقیر او را داشت؟ کسانی که به جایگاه اختصاصی نزدیک بودند متوجه شدند که هنگامی که گارسیا مارکز به پادشاه نزدیک شد و با او دست داد، این کار را به شیوهی محصلان آمریکای لاتینی انجام داد –انگشت شست را دور انگشت شست طرف مقابل حلقه کردن- که حاکی از برخورد دو انسان برابر بود. دودمان بوربون، آمریکای لاتین را در اوایل قرن نوزدهم از دست داده بودند و حالا خوان کارلوس داشت نهایت تلاشش را میکرد تا هم به لحاظ دیپلماتیک و هم از نقطه نظر اقتصادی گذشته را جبران کند.
دراماتیکترین لحظه برای حضار، شروع سخنرانی گارسیا مارکز بود. اگرچه او سخنرانی را با تردید و مکث آغاز کرد و جملهی نخستش را با لکنت ادا کرد اما آرام آرام روی غلتک افتاد. سخنرانی او بیش از اینکه یک سخنرانی باشد، یک تجدید خاطرهی سرشار از احساسات از زمانی بود که او و مرسدس با مشقت و تنگدستی در مکزیک زندگی میکردند و هر روز امیدوار بودند که با انتشار کتابی پر فروش، بخت در خانهی آنها را بزند. ماجرا، به یک حکایت جن و پری موثق شبیه بود. به علاوه، حضار با شنیدن آن احساس کردند این حکایت در واقع پیامی حاوی تشکر و قدردانی برای همراه و شریکی است که در بیش از نیم قرن گذشته، در طول همهی آن دوران سخت، در خوشیها و مشقتها در کنار او مانده است. مرسدس با بیم و امید منتظر بود و دعا میکرد این مرد که در طول زندگی مشترکشان چالشهای زیادی را از سر گذرانده بود، از این آزمون نیز با موفقیت بیرون بیاید. بالاخره موفق شد. او سخنرانی خود را با شرح این ماجرا به پایان برد که در سال ۱۹۶۶ آن دو، پس از اتمام نگارش «صد سال تنهایی» تنها نصف دستنویسها را از مکزیکوسیتی به بوئنوسآیرس پست کردند چرا که در آن زمان تنگدست تر از آن بودند که بخواهند کل آن را یکجا برای ناشری بفرستند. حضار هم این حسن ختام را با تشویقی بدرقه کردند که چندین دقیقهی تمام به طول انجامید.
پیش از این، در حین مراسم، خبری دیگر نیز تالار کنفرانس را به وجد آورد. «خانمها و آقایان هماینک آقای ویلیام کلینتون، رئیس جمهوری پیشین ایالات متحده، وارد سالن میشوند.» جمعیت همزمان با ورود مشهورترین مرد روی زمین از جای خود برخاست. پادشاه اسپانیا، پنج رئیس جمهوری پیشین کلمبیا و حالا رئیس جمهوری پیشینِ قدرتمندترین کشور دنیا یکجا در مراسم حاضر بودند. برخی از ناظران خاطرنشان میکردند که تنها فوقستارههای غایب جمع، پاپ و فیدل کاسترو بودند که اولی در رم بود و دومی در کوبا در بستر بیماری به سر میبرد. حالا بار دیگر ثابت شده بود که اگر گارسیا مارکز عقدهی قدرت داشت یا دستکم شیفتهی آن بود، قدرت، مکرراً و به نحوی غیرقابل اجتناب به سمت او کشیده شده بود. در جهانِ گذرایی که تمدن غرب برای زمین خلق کرده است، ادبیات و سیاست، از مؤثرترین راههای کسب جاودانگی به شمار میآیند. البته کم هستند افرادی که معتقدند افتخار سیاسی، ماندنیتر از افتخاری است که از نوشتن کتابهای مشهور به دست میآید.
پیش از اینکه کارتاخنا را ترک کنم، ما تنها توانستیم کوتاهترین گفتگوی ممکن را با هم داشته باشیم. گفتگویی که پایان خیلی چیزها بود.
من گفتم: «گابو، چه مراسم فوقالعادهای بود. »
جواب داد: «آره.»
«میدونی، خیلیها اطراف من داشتن گریه میکردن.»
او گفت: «من هم داشتم گریه میکردم. فقط از درون.»
من گفتم: «میدونم که هرگز فراموشش نمیکنم.»
او گفت: «پس چه خوب که تو هم اونجا بودی. چون میتونی به مردم بگی که ما از خودمون قصهای در نیاوردیم.»
[1] این کتاب در ایران با عنوان «پستچی نرودا» ترجمه و منتشر شده است.
[2] تاریخ تولد صحیح او ششم مارس ۱۹۲۷ است. م.
[3] Spanish Royal Academy
[4] Organization of American States
[5] The Cave
[6] «کمبره» نامی بود که پروست در رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» برای شهر «ایلیه» انتخاب کرده بود. برای همین بعدها نام این شهر به پاس دستاوردهای ادبی پروست رسماً به «ایلیه-کمبره» تغییر یافت. م.
[7] passion
[8] از انواع موسیقی فولکلور کلمبیا . م.
[9] Congress de la Lengua
[10] Inter American Press Association
جرالد مارتین: استاد زبانهای معاصر در دانشگاه پیستبورگ و پژوهشگر ارشد مطالعات آمریکای لاتین در دانشگاه متروپالیتن لندن است. مارتین تنها زیستنامهنویس رسمی گارسیا مارکز بود و در سال ۲۰۰۸ نخستین روایت جامع از زندگی گارسیا مارکز را به زبان انگلیسی منتشر کرد. مارتین پیش از این نیز تآلیفاتی در حوزهی داستاننویسی آمریکای لاتین در قرن بیستم و زندگی و آثار میگل آنخل آستوریاس گواتمالایی به چاپ رسانده بود. از او چندین مقاله نیز در مجموعهی «تاریخ آمریکای لاتین» که توسط انتشارات کمبریج عرضه میشود، به چاپ رسیده است. مارتین در حال حاضر در انگلستان زندگی میکند.