اُرسلا کِی. لوگین (ترجمهی عرفان مجیب): در حال حاضر چیزی نمینویسم. حالا که چیزی نمینویسم، چون از ننوشتن دلگیرم، به جایش اینها را مینویسم. اما اگر چیزی برای نوشتن نداشته باشم، خب چیزی برای نوشتن ندارم. چرا نمیتوانم صبورانه انتظار بکشم تا چیزی برای نوشتن پیدا کنم. چرا صبر کردن اینقدر دشوار است؟
چون کار دیگری را به این خوبی بلد نیستم و هیچ کار دیگری هم وجود ندارد که به این خوبی باشد. ترجیح میدهم بنویسم تا دست به کار دیگری بزنم.
نه به خاطر اینکه نوشتن مثل شامی مطبوع یا رابطهی جنسی یا آفتاب به معنای فیزکی کلمه لذتی بیواسطه است. نوشتن کار دشواری است، بدن را درگیر فعالیتی میکند که رضایتبخش نیست و چیزی جز رکود و تنش به بار نمیآورد. نوشتن بیشتر اوقات با عدم قطعیت در ابزارها و نتایج همراه است و اغلب با نوعی نگرانی شدید احاطه شده است («باید این را قبل از مردن تمام کنم، در حالی که نوشتنش هم دست آخر به کشتنم خواهد داد»). به هر حال، در حین نوشتن دچار نوعی نشئه هستم که نه لذتبخش است و نه چیز دیگر. کیفیتی هم با خود ندارد. یک جور غفلت از خویشتن است. موقع نوشتن از بودن خودم یا هر بودن دیگری غافلم، مگر از بودن میان کلمات، چون کلمات صدا دارند، با هم قافیه میسازند، به هم میچسبند، جمله میسازند و البته غافلم از بودن در داستانی که دارد رقم میخورد.
آهان، پس نوشتن نوعی گریز است؟ (امان از لحن خشک این کلمه!) رهایی از نارضایتیها، نارساییها، پریشانیها؟ بله، تردیدی نیست. نوشتن جبرانی است برای فقدان تسلط بر زندگی، جبرانی برای ناتوانی. مینویسم، پس من صاحب قدرتم، پس من کنترل میکنم، من واژگان را انتخاب میکنم و داستان را من شکل میدهم. من؟
من؟ اما این من کیست؟ وقتی مینویسم این من کجاست؟ دنبال ضرباهنگهاست. دنبال کلمات. حرف، حرفِ آنهاست. این داستان است که صاحب قدرت است. من چیزی هستم که دنبالش میروم، ضبطش میکنم. این شغل من است و همهی کار این است که این شغل را درست انجام بدهم.
ما از گریز و جبران استفادهی منفی میکنیم. برای همین است که نمیتوانیم از آنها برای تشریح نوشتن استفاده کنیم که کنشی مثبت است و به چیزی جز خودش فروکاسته نمیشود. ساختن در معنای واقعی رضایتبخش است، رضایتبخشتر از همهی چیزهایی که سراغ دارم.
وقتی چیزی برای نوشتن ندارم، جایی هم برای گریز ندارم ، چیزی برای جبران ندارم، چیزی ندارم که کنترل کنم، قدرتی ندارم که با کسی قسمت کنم و رضایتی هم. فقط باید همینجا بمانم، فرتوت و نگران و سردرگم و بیمناک از اینکه هیچ چیز سرجایش نیست. دلم تنگ میشود برای آن رشتهی کلمات که از دلِ روز و شب میگذرند و مرا به هزارتوی سالیان میرساند. دلم قصهای برای گفتن میخواهد. چه چیز قرار است قصهای برایم به ارمغان بیاورد؟
اگر فرصتی شفاف برای نوشتن داشته باشم، اغلب مینشینم و سفت و سخت فکر میکنم، شخصیتها و موقعیتهای جالبی میآفرینم که از دلش میتواند قصهای بروید. مینویسم و میپردازمشان. اما چیزی نمیروید. به جای اینکه منتظر بنشینم تا اتفاقی بیافتد، میکوشم اتفاقی رقم بزنم. قصهای ندارم. کسی را ندارم که صاحب قصهام باشد.
جوان که بودم، موقعی میدانستم داستانی برای نوشتن پیدا کردهام که در ذهن و تنم موجودی خیالی مییافتم که میتوانستم خودم را در وجودش متجلی کنم، که با او به شکلی تنانه، قویاً، عمیقاً همذاتپنداری کنم. خیلی شبیه عاشق شدن بود، شاید هم خود عاشق شدن بود.
این سویهی جسمی داستاننویسی است که هنوز هم برایم حالت رازآلودگی دارد. از شصت سالگی به بعد در نهایت شعف دیدم که دوباره دارد اتفاق افتاده میافتد (با شخصیتهای تیئو[3] و هاوزیوا[4] در مجموعهی «چهار راه گذشت[5]»). میگویم در نهایت شعف، چون اینکه بتوانی شب و روز با شخصیتی همزیستی کنی، بگذاری شخصیت در تو زندگی کند و جهانش با جهانت همپوشانی کند و بر آن اثر بگذارد واقعاً منشأ شعفی زنده و شدید است. ولی نه در «مسیر دریا[6]» با شخصیتی چنین رابطهی عمیقی داشتم، نه با اکثر شخصیتهای دیگر داستانهایم در ده یا پانزده سال گذشته. با این حال نوشتن تهانو[7] یا سور[8] یا هرنس[9] به اندازهی هر چیز دیگری که نوشته بودم هیجان داشت و رضایتش رضایتی اصیل بود.
هنوز هم وقتی شخصیت مرد است حس میکنم این تجسم یا همذاتپنداری در شدیدترین حالتش قرار دارد –وقتی که تن شخصیت کاملاً تن خودم نیست. در دست دست درازی یا جهش به جنس دیگر هیجانی ذاتی نهفته است (شاید به همین خاطر شبیه عاشق شدن است). همذاتپنداریام با شخصیتهای زن مثل تنار[10] یا ویرجینیا[11] یا دراگونفلای[12]متفاوت است. با اینکه جنبهی جنسی قویتری دارد، از نوع جنسیت مربوط به اندامهای جنسی نیست. عمیقتر است. در میانهی بدنم است، جایی که در ورزش تایچی مرکز تن است، جایی که چی[13] قرار گرفته. این همان نقطهای است که زنان من در آن زیست میکنند.
روال تجسم ممکن است در مورد زنان و مردان متفاوت باشد (اساساً اگر سایر نویسندگان هم چنین کاری بکنند، من از کجا بدانم؟) من اما دلم میخواهد باور کنم که ویرجینیا وولف درست میگفت که چیزهای واقعی بسیار فراتر از جنسیت هستند. شاید نورمن میلر[14] جداً معتقد بود که برای نویسنده بودن آدم به جرات نیاز دارد. البته اگر آدم بخواهد مثل او بنویسید احتمالاً هم به جنم نیاز داشته باشد. جنم اما در قلب ماجرا قرار ندارد. وقتی از میانهی بدن حرف میزنم منظورم جنم مردانه، جنم زنانه یا رحم نیست. تقلیلگرایی جنسی به اندازهی سایر انواع تقلیلگرایی بد است. البته اگر بدتر نباشد.
وقتی عمل بیرون آوردن رحمم را انجام دادم، نگران نوشتنم بودن، چون تقلیلگرایی جنسی ترسانده بودم. اما مطمئنم این اتفاق برای من به بدی از دست دادن بیضه برای نورمن میلر نبود. منی که هرگز جنس، جنسیت یا نوشتن را منوط به باروریام نکرده بودم، لازم نمیدیدم خودم را ناراحت کنم. با اندکی درد و ترس، اما نه درد و ترسی مهیب، میتوانستم به این فکر کنم که به عنوان یک نویسنده یا فردی در بدنی که مینویسد، فقدان برایم چه معنایی دارد.
اینطور حس میکردم که با از دست دادن رحمم، در واقع، ارتباطی را از دست داده بودم، نوعی تجسم سادهی زنانه که در صورت امکان باید با تجسمی ذهنی جایگزین میشد. مدتی فکر میکردم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خودم را در انسانی تخیلی مجسم کنم. فکر میکردم میتوانستم هر کسی «باشم» جز خودم.
منظورم این نیست که وقتی رحم داشتم در رحمم شخصیتهایی را مثل یک مشت جنین اینطرف و آنطرف میبردم. منظورم این است که وقتی جوان بودم با شخصیتهای خیالی ارتباطی کامل، خام و حتا تنانه داشتم و برایشان دلهرهای عاطفی حس میکردم.
حالا (شاید به خاطر جراحی، شاید هم فقط به خاطر کهولت سن) مجبور بودم این خط و ربطها را تعمداً در ذهنم برقرار کنم. مجبور بودم که با شوری که صرفاً جسمی نبود پیش بروم. مجبور بودم به شکلی کاملتر و رادیکالتر دیگری «باشم».
این لزوماً یک شکست نبود. شروع کردم به نگاه کردن به ماجرا به عنوان یک دستاورد، به مجبور کردن خودم به برگزیدن مسیر پرخطرتر. تا جایی که شور و ارتباطی تنانه برقرار میشد، هرچه هوشمندانهتر بهتر!
مقاله توی سر آدم است، مثل داستان تن ندارد: برای همین است که مقاله نمیتواند در درازمدت ارضایم کند. اما فعالیت در سر از هیچ بهتر است، چنانکه الان هم دارید میبینید، از کلمات طنابی میسازم تا به آن به انتهای هزارتوی روز برسم (هزارتویی کاملاً ساده: یکی دو انتخاب و یک ظرف غذا به عنوان جایزه). هر طنابی که از ارتباط معنادار کلمات بافته شده باشد، از هیچ بهتر است.
چه بهتر اگر بتوانم معنی محسوس کلمات را پیدا کنم یا به آنها معنا ببخشم! خواه معنا روشنفکرانه باشد، مثل الان، یا در موسیقی کلمات نهفته باشد که در آن صورت انشاالله[15] نوشتهام شعر میشود.
بهترین موقعیت وقتی است که کلمات تنی پیدا کنند و شروع کنند به روایت داستان.
پیشتر به «کسی بودن»، «کسی را داشتن»، «کسی را پیدا کردن» اشاره کردم. این راز ماجراست.
من از فعل «داشتن» نه به معنای «آوردن[16]» یک کودک بلکه به معنای «داشتن» یک تن استفاده میکنم.
علت این که بعضی داستانها داستان نمیشوند فقدان این رکن اساسی است، فقدان فرد یا افرادی که داستان مال آنها باشد، فقدان قلب، روح، باطنِ متجسم فرد یا افرادی. وقتی دارم روی داستانی کار میکنم که قرار نیست به ثمر بنشیند، شروع میکنم به آفرینش شخصیتها. میتوانم آنها را همانطوری توصیف کنم که کتابهای «چگونه بنویسیم» توصیه میکنند. نقششان را در داستان میدانم. دربارهشان مینویسم –ولی نه من پیداشان کردهام، نه آن ها مرا. نه آنها در من مقیم شدهاند، نه من در آنها. ندارمشان. بیبدن هستند. پس داستانی ندارم.
اما به محض اینکه نوعی ارتباط درونی با شخصیتی برقرار میکنم، حس میکنم تن و جانش را بلدم، حس میکنم با او یکی شدهام. داشتن آن فرد (که به طرزی اساطیری اسمش هم با خودش میآید) داشتن داستان است. آنوقت است که میتوانم بیواسطه نوشتن را شروع کنم، میتوانم اعتماد کنم به اینکه خود شخصیت میداند کجا میرود، چه اتفاقی بر سرش میآید و اوضاع از چه قرار است.
کار به شدت پرخطریست، اما برای من جواب میدهد، این روزها بیشتر از سابق. این کار نوعی داستان را ممکن میکند که فاقد عناصر تصنعی و فرعی است، یکدست است، از اعمال نظر، اراده، ترس (ترس از عدم محبوبیت، سانسور، ویراستار، بازار، یا هرچیزی) و سایر چیزهای نامربوط به دور است.
وقتی بیقرار میشوم، جستجویم برای یک داستان خیلی به جستجوی عنوان یا موضوع یا شبکهی روابط یا طنین و زمان و مکان ربطی ندارد، بلکه جستجویی ذهنی برای یافتن یک غریبه است. فکرم به منظر ذهنی داستان معطوف است، در حالی که در جستوجوی کسی هستم، در جستوجوی ملوانی باستانی یا شخصیتی مثل میس بیتس[17] که (تقریباً به یقین میتوانم بگویم نه وقتی کارشان دارم، نه وقتی فرامیخوانمشان، نه وقتی دلتنگشان هستم، بلکه در نامناسبترین و ناممکنترین هنگام) شروع میکنند به تعریف کردن قصهشان برایم و تا قصهشان را نگویند نمی گذارند جایی بروم.
وقتهایی که کسی در منظر ذهنم نیست همه چیز ساکت و تنهاست. این وضع میتواند همینطور ادامه پیدا کند تا جایی که خیال کنم دیگر هرگز جز پیرزن احمقی که پیشترها کتاب مینوشت، کس دیگری آنجا نخواهد بود. از طرفی تلاش برای شلوغ کردنِ تعمدیِ بازی هم بیفایده است. اینها هر وقت خودشان آماده باشند میآیند و جواب کسی را هم نمیدهند. فقط به سکوت پاسخ میدهند.
بسیاری از نویسندهها حالا اسم هر دوره از سکوت را «انسداد» میگذارند.
اما بهتر نیست که به انسداد به شکل یک فضای باز نگاه کنیم؟ راهی برای رفتن تا رسیدن به نقطهای که باید باشیم؟
خود من اگر بخواهم بنویسم و چیزی برای نوشتن نداشته باشم، حس می کنم دچار انسدادم یا شاید حس میکنم دارم خفه میشوم. پر از انرژیام ولی کاری ندارم که انرژیام را صرفش کنم. آزار دهنده است، فرسایشی است، عصبانیام میکند. ولی اگر سکوت را با صدایی ممتد پر کنم، به صِرف نوشتن به نوشتن هر چیزی تن بدهم، یا ارادهام را مجبور کنم که موقعیتها را برای داستانهایم منحرف کند، دارم خودم را مسدود میکنم. بهتر است آرام بنشینم، در سکوت انتظار بکشم و گوش بایستم. بهتر است کاری پیدا کنم که بدن را مجبور میکند از آهنگی پایدار پیروی کند، اما ذهن را از کلمات انباشته نمیکند.
اسم این انتظار را گذاشتهام «گوش ایستادن برای صداها». همیشه همین بوده، یک صدا. در سراسر «هرنس[18]» همین بود، وقتی انتظار میکشیدم و انتظار میکشیدم و بعد صدای یکی از زنها میآمد و در وجودم طنین افکن میشد.
[1] New York Times Syndicate
[2] Steering the Craft
[3] Teyeo
[4] Havzhiva
[5] Four Ways to Forgiveness
[6] Searoad
[7] Tehanu
[8] Sur
[9] Hernes
[10] Tenar
[11] Virginia
[12] Dragonfly
[13] chi
[14] Norman Mailer
[15] در متن اصلی از ¡ojalá! استفاده شده که شکل اسپانیایی شدهی انشالله است.
[16] Have a baby/ have a body
[17] شخصیت رمان امای جین آستن
[18] Hernes یکی از داستانهای مجموعهی «مسیر دریا»