میا کوتو
ترجمهی عرفان مجیب
روزی دو دلقک با هم بحثشان شد. مردم کنارشان میایستادند و با تماشای جدل آنها خودشان را سرگرم میکردند.
میپرسیدند، «چی شده؟»
«چیزی نیست، دو تا دلقک دارن با هم بحث میکنن.»
مگر میشد جدی گرفتشان؟ مسخره بود. دو لوده با هم یکیبهدو میکردند. جملاتشان چرندوپرند بود و موضوع بحثشان مزخرف. یک روزِ کامل به همین شکل سپری شد.
فردا صبح هم رفتار زنندهشان را پی گرفتند. سعی میکردند از هم کم نیاورند. به نظر میرسید که به خون هم تشنهاند. با این حال مردم کوچهوخیابان از این نمایش به وجد میآمدند. توهینهایی که با هم ردوبدل میکردند کمکم نیشدارتر و آبدارتر میشد. عابران هم که خیال میکردند دعوایشان نمایشی است به پایشان پول خرد میریختند.
روز سوم اما دلقکها به خشونت متوسل شدند. جستهوگریخته به هم ضربه میزدند و لگدهایی به هم میپراندند که اکثراً خطا میرفت. بچهها جستوخیزکنان سعی میکردند حرکات دلقکها را تقلید کنند. در حالی که دستوپایشان در هم گره میخورد به این دو احمق میخندیدند. پسرها دلشان میخواست به پاس این سرگرمی لذتبخش از خجالت دلقکها دربیایند.
«بابا، چند تا سکه بهم بده براشون بندازم کف پیادهرو.»
روز چهارم نزاع شدت گرفت. از پشتِ گریم دلقکها خون میچکید. بعضی از بچهها میترسیدند. خون واقعی بود؟
«جدی نیست. نترسید.» پدرومادرها بچهها را دلداری میدادند.
مشتولگدهای دلقکها گاهی خطا میرفت و به رهگذرها اصابت میکرد. اما چیز مهمی نبود و تنها باعث تشدید خندهی جمعیت میشد. کمکم آدمهای بیشتری برای تماشا میآمدند.
«اینجا چه خبره؟»
خبری نبود. یک تسویهحساب دوستانه! ارزش نداشت از هم جدایشان کنند. خودشان خسته میشدند. فقط داشتند از خودشان دلقکبازی در میآوردند.
روز پنجم یکی از دلقکها خودش را به چوبی مسلح کرد. در حالی که به سمت دلقک دیگر یورش میبرد ضربهای زد که کلاهگیسش را پاره کرد. آن یکی، خشمگین، چماقی برداشت و تلافی آن ضربه را سر دلقک در آورد. نفیر چوبدستیها لای صدای پرخاشهایشان میپیچید. در همین حین ضربهای به یکی از تماشاگران خورد و مرد را نقش بر زمین کرد.
چه اوضاع قمر در عقربی! بین مردم دودستگی افتاده بود. بهتدریج دو جبههی مجزا شکل گرفت. گروههای مختلفی به جان هم افتادند و آدمهای بیشتری از پا درآمدند.
هفتهی دوم در محلات مجاور شایعه شد که نزاع دو دلقک غوغایی به پا کرده. قضیه به میدان شهر هم سرایت کرد. مردم خیال میکردند اتفاق بامزهای است. بعضیها به میدان میرفتند تا از صحتوسقم شایعات مطلع شوند. از آنجا که برمیگشتند هر کدام نسخههای ضدونقیضی و جوزدهای از خودشان بودند. دودستگی آرا در محله شدید و شدیدتر میشد. در برخی محلات زدوخوردهای جستهوگریختهای در گرفته بود.
در روز بیستم صدای اولین تیراندازیها در شهر طنینانداز شد. کسی از منشأ این صداها خبر نداشت. گلولهها میتوانستند از هر جایی از شهر شلیک شده باشند. مردم شهر که هراس به جانشان افتاده بود خودشان را مسلح کردند. کوچکترین حرکات میتوانست شک دیگران را برانگیزد. تیراندازیها شدت گرفتند. جسدها در خیابان روی هم جمع میشدند. رعب و وحشت بر شهر حکم میراند. دیری نگذشت که حمام خون به راه افتاد.
تا اولِ ماه بعد، همهی جمعیت شهر جانشان را از دست داده بودند؛ همه جز آن دو دلقک. آن روز صبح دو دلقک هر کدام در گوشهای نشستند و لباسهای مسخرهشان را از تن بیرون آوردند. خستهوکوفته به یکدیگر نگاه میکردند. کمی بعد از جایشان بلند شدند، یکدیگر را در آغوش کشیدند و با دیدن پرچمهایی که در سطح شهر پخش شده بود به خنده افتادند. آنوقت دست در دست هم مشغول جمع کردن سکهها از روی زمین شدند و در حالی که مراقب بودند روی جسدها پا نگذارند، به سمت شهری دیگر به راه افتادند.