عرفان مجیب: اولش فقط یک صدای مهیب بود. در کسری از ثانیه هزار سناریوی خوشبینانه از ذهنمان میگذرد: ماشینی با بیاحتیاطی به تیر برق کوبیده، کامیونی بار آجرش را خالی کرده تا برج بلند دیگری به آسمان برود… اما همراهی آن صدای مهیب با لرزشی مخوف قاعده را دیگر میکند. واژهای توی سرمان شکل میگیرد: زلزله. در این موقعیت فکر کردن به اینکه بگوییم «زلزله» یا «زمینلرزه» دیگر چه اهمیتی دارد؟ پای هستی و نیستی که در میان باشد دغدغههامان چه بیارزش میشوند! آدم فقط میگردد دنبال «مثلت حیات»، یک درصد هم ممکن نیست فکر کند که شاید بشود به جایش گفت «سهگوش زندگی». همانجا خودمان را در فردای شهری تصور میکنم که به خاکستر نشسته. خودمان را زنده میپنداریم، انگار رویینتن باشیم، مثل اسفندیار، مثل قهرمانان فیلمهای آخرالزمانی هالیوودی، در خیابانهایی شبیه به چیزی که کامو در «طاعون» نشانمان میدهد، یا ساراماگو در «کوری» یا مالاپارته در «پوست». در همین فکرها هستیم که فکر میکنیم تا فرصت هست بزنیم به خیابان. خیابانی که حالا میزبان آدمهای هراسان است. چهرهی واقعی شهر اینجا معلوم میشود، آدمها لباسهای اتوکشیدهشان را نیاوردهاند، هفت قلم آرایش نکردهاند، یک عالم فکر نکردهاند که بند ساعتشان با کفششان «ست» باشد. خودشاناند و فقط جان شیرینشان را گرفتهاند توی مشتشان گریختهاند. اینکه میگویند آدمهای شب مهربانتر از آدمهای روزند درست است؟ ظاهرشان که اینطور نشان میدهد. مصیبت جمعی هم انگار دلها را بههم نزدیک میکند. اولش با خوشخیالی میایستیم وسط بلوار، جایی که آدم خیال میکند اگر همهی ساختمانهای بلند هم بریزند روی سرش خراب نمیشوند. اما آبراههای زیر پامان چه؟ احتمال دهان باز کردن زمین چه؟ این است که راه میافتیم و میرویم. راه میافتیم و فقط خدا خدا میکنیم چیزی که حس کردهایم مقدمهی یک زمینلرزهی مهیبتر نباشد. راه میرویم و آدمها را تماشا میکنیم، مردانی که خودشان را در پتوهای نازک پیچاندهاند و روی چمنها یله شدهاند، زنانی که دستهاشان را از سرما مکرر به هم میسایند. پیرمردی که چای میفروشد، جوانی که با ماشین مجللش ویراژ میدهد. خانوادهای را میبینیم که تئوری توطئه را جوری با آن و تاب تعریف میٔکنند که انگار همان لحظه از دل «تلگرام» بیرون آمدهاند. «زلزله نبوده، انفجار بوده.» پوزخندی میزنیم و رد میشویم. راه میرویم و راه میٰرویم. انگار که باید برسیم به جایی. انگار که گمگشتهای داریم. توی پیادهرو پیرمرد و مرد جوانتری جلویمان را میگیرند. بهشان میخورد که پدر و پسر باشند. «شرمنده، یه دستی میرسونین این جعبه رو بلند کنیم؟» دلمان رقیق شده، حس همدلیمان گل کرده و هنوز در بهتیم. بیتعلل میرویم و زیر جعبهی سنگینشان را میگیرم و بلندش میکنم. بلندش میکنیم و از سر دیواری کوتاه میاندازیمش توی زمین خالی پشت دیوار. «خدا عوضتون بده.» راه میرویم و راه میٰرویم و چند کوچه پایینتر به این نتیجه میرسیم که شاید آن دو نفر دزد بودهاند و از صدقهی سر شوکِ پس از زلزله رفیق دزد شدهایم. راه میرویم و راه میرویم، از دل ذرات سربی که توی ریههامان از تکاپو باز میایستند. آلودگی اما چه اهمیت دارد؟ همین که زندهایم هم مایهی خوشیست. مثل خیلی وقتهای دیگر به مرگ گرفتهایم و به تب راضی شدهایم. راه میرویم و راه میرویم تا خود بامداد تهران. میایستیم روبروی خورشید بیرمقی که دود به چشمش نشسته. دلمان باران میخواهد. عروس و دامادی را میبینیم که در ماشین گلزدهشان شب را به صبح رساندهاند. چه آغاز شکوهمندی برای سفر دور و دراز پیش رو! آفتاب که به کلاغهای حریص شهر بیدارباش میدهد فکر میکنیم بهتر است ما هم برگردیم به خانه. یاد آلهخاندرو سامبرا میافتیم و «راههای برگشتن به خانه». تا همیشه که نمیشود پیش روی زلزله در خیابان راه رفت. میرویم خانه و در «سهگوش زرین» خانه به خوابی طولانی فرو میرویم: خواب اصحاب زلزله. فردا شب که از خانه بیرون میرویم، بویی شبیه به بوی نم کوچه را گرفته. حقیقت دارد؟ خیسی سنگ فرشها را که میبینیم ناخودآگاه صدا میزنیم «باران، باران.» بغصمان میترکد، مثل بغض آسمان رنجور تهران.
سهگوش زندگی

جنسیتکُشی در زبان
تلاش برای نامگذاری چیزی که عوض نمیشود*