وبسایت شخصی عرفان مجیبErfan Mojib's Personal Website
معرفی کتاب کتاب کودک داستان یادداشت مصاحبه تماس Art About

رو‌به‌راهی با هاروکی موراکامی

محسن حمید (ترجمه‌ی عرفان مجیب): چند سال پیش، مراجعت به لاهور باعث شد دوستان نویسنده‌ام را از دست بدهم. چند دوجین فامیل هم‌سن‌وسال‌ و دوست دوران کودکی و خویشاوند درجه یک کنارم بود، اما مخصوصاً آن اوایل دوست نویسنده‌ای نداشتم. کسی پیدا نمی‌شد که نوشیدنی‌ای‌ با هم بنویشم و راجع به کار حرف بزنیم. برای این مقاصد مجبور بودم به شهرهای محل سکونت سابقم یعنی نیویورک و لندن سفر کنم. این اتفاق هم بیش از چند بار در سال نمی‌افتاد.

بابت دوری از فضای نشر خوشحال بودم. این‌جا خبری از رونمایی‌ها، مراسم اهدای جوایز و فکر این‌که این هفته فلانی چه نقدی راجع به کارم خواهد نوشت نبود. اما دلم برای حس صمیمیت و هم‌صحبتی با آدم‌های هم‌فکرم تنگ شده بود. رمان نوشتن حرفه‌ای انفرادی است. در لاهور من تنها فرد مشغول به این حرفه‌ی انفرادی بودم.

پس به جای معاشرت شروع کردم به خواندن نوشته‌های رمان‌نویس‌ها. منظورم رمان‌هایشان نیست، چون آن‌ها را همیشه می‌خواندم، بلکه منظورم خاطرات و یادداشت‌هایشان درباره‌ی حرفه‌ی نویسندگی و البته مصاحبه‌هایشان است. برای همین هم سراغ کلاسیک‌هایی همچون «پاریس جشن بیکران» همینگوی رفتم. از کتابفروش نزدیک خانه‌ام درخواست کردم تا کتاب «زیستن برای بازگفتن» مارکز، کتابی که کالوینو درباره‌ی کالوینو نوشته و چند جلد از مصاحبه‌های نویسندگان بزرگ با مجله‌ی پاریس ری‌وی‌یو را برایم بیاورد. این‌ها برای نویسنده‌ای که مدتی را در انزوا سپری کرده شبیه یک مهمانی شلوغ است.

در جلد چهارم مجموعه‌مصاحبه‌های پاریس ری‌وی‌یو به مصاحبه‌ی هاروکی موراکامی برخوردم، نویسنده‌ای که مدت‌ها بود کارش را ستایش می‌کردم. اواسط مصاحبه به این نقل قول رسیدم؛ جمله‌ای که آن‌قدر به دلم نشست که روی یک تکه کاغذ نوشتمش و کاغذ را به چاپگر رومیزی‌ام چسباندم: «نوشتن رمانی طولانی مانند تمرین‌های بقا در طبیعت است. قدرت بدنی همان اندازه اهمیت دارد که درک هنری.»

خیلی از این جمله خوشم آمد. نه که خیال کنم حرف دقیقی است. صرفاً به دلم نشست. بله، این درست که تولستوی در جنگ شرکت کرده بود و همینگوی آدم ورزیده‌ای بود، اما مثلاً مطمئن نیستم ناباکوف می‌توانست وزنه بزند. گمان کنم ویرجینیا وولف هم وضعش همین بود.

به هر حال این جمله‌ی موراکامی را هم مثل باقی چیزهایی که می‌نویسد می‌شود به راحتی نقض کرد. با این حال جملاتش در خاطر آدم حک می‌شود. همیشه مرز باریکی بین «حتماً شوخی‌‌ات گرفته» و «این معرکه‌ست» وجود دارد و موراکامی همیشه روی آن مرز قدم می‌زند، یا بهتر بگوییم روی آن می‌دود. چرا این حرف را می‌زنم؟ چون بعد از خواندن آن مصاحبه کتاب یادداشت‌های او یعنی «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» را گرفتم و متوجه شدم که طرف مثل آهو می‌دود. موراکامی هر روز چندیدن کیلومتر از وقتش را صرف دویدن می‌کند. فراماراتن می‌دود و ورزش سه‌گانه انجام می‌دهد. فقط حرفش را نمی‌زند، بلکه به طرز وحشتناکی شنا می‌کند، می‌دود و رکاب می‌زند.

آن زمان که به نقل قول موراکامی برخوردم در نوشتن به بن‌بست رسیده بودم. رمان سومم توفیق چندانی نیافته بود. شاید هم به این خاطر بود که تازه پدر شده بودم. احتمالاً انفجارهای تروریستی‌ لاهور و گرمای هوا هم بی‌تأثیر نبود. البته می‌شود تقصیر را به گردن سرما هم انداخت، چون لاهور با این‌که عمدتاً گرم است زمستان‌های کوتاه سردی دارد و به خاطر کمبود گاز طبیعی و عایق‌بندی ضعیف خانه‌ها آدم مدام سردش است. اما احتمالا هیچ کدام از این‌ها نبود. نوشتن دو رمان اولم هر کدام هفت سال زمان برده بود. مدام می‌نوشتم و نوشته‌هایم را از بین می‌بردم. به بن‌بست رسیدن برایم همان‌قدر طبیعی بود که دویدن برای موراکامی.

احتیاج داشتم که از بحران خارج شوم. در آستانه‌ی چهل‌سالگی بسیاری از حقه‌هایی را که نویسنده‌ها برای رهایی از انسداد قلم استفاده می‌کنند امتحان کرده بودم: استفاده از محرک‌های شیمیایی، شکست عشقی، عوض کردن قاره، ازدواج، بچه آوردن، استعفا دادن از شغل و غیره. مستأصل بودم. پس شروع کردم به پیاده‌روی. هر روز صبح، به محض این‌که از خواب بیدار می‌شدم که حالا برای یک تازه‌پدر ساعت شش یا نهایتاً هفت صبح است از خانه بیرون می‌زدم. اول نیم ساعت پیاده‌روی می‌کردم. بعد به یک ساعت رساندمش و بعد نود دقیقه. همسرم هم راضی بود. خداحافظ حمید، خداحافظ همستر ــ چیزی توی این مایه‌ها.

نقل قول موراکامی درباره‌ی نوشتن رمان‌های طولانی موضوعیت دارد. من رمان‌های کوتاه می‌نویسم. پس منطقی است که وقتی او برای نوشتن رمان‌های بلند مجبور است بدود من با راه رفتن هم بتوانم رمان کوتاه بنویسم. فارغ از اختلاف سرعت این دو، این هشت کیلومتری که در روز راه می‌رفتم دقیقاً همان چیزی بود که لازم داشتم. ذهنم باز شده بود. سطح انرژ‌ی‌ام بالا رفته بود. درد گردنم ناپدید شده بود. گاهی برای خودم ایده‌ای، جمله‌ای یا پاراگرافی پیامک می‌کردم. در باقی مواقع فقط راه می‌رفتم، دست‌هایم را تاب می‌دادم، فکر می‌کردم و حین تماشای اطراف فکرهایم را دسته‌بندی می‌کردم.

پیاده‌روی انسدادهایم را از بین برده بود. شبیه مصرف روان‌گردان است یا دسترسی به کتابخانه. با راه رفتن رمانم را با دو سال کار تمام کردم (کلاً شش سال). قصدی هم برای توقف ندارم. اگر بنا باشد بین انسداد نوشتن و خوردن دارو برای آرتروز یکی را انتخاب کنیم، معلوم است که انتخاب من و موراکامی کدام خواهد بود.

حالا دارم برای نوشتن رمان چهارمم آماده می‌شوم. جمله‌ی موراکامی هنوز هم به پرینترم چسبیده. چند جمله‌ی دیگر هم به آن اضافه شده: جملات نویسنده‌های پیشکسوتی که با این‌که از نزدیک ندیدمشان به کمک همکار جوانترشان در لاهور می‌شتابند.

متوجه شده‌ام که همه‌ی این‌ نویسنده‌ها کارشان با یک تکه کاغذ قدیمی راه می‌افتد. این کاغذ فهرست کارهایی است که باید انجام دهند. چیزی که من مدت‌ها از آن غافل بودم و حالا باید بیش‌تر حواسم به آن باشد.

story image